alert("hey");

توضیحی ندارم.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خنجر

یک اتفاقی که در مهاجرت می افتد اینه که به اومدن و رفتن آدمها عادت می کنی، مثلا هم خونه من دنی پرتغالی دو هفته پیش ترک منزل کرد و رفت لندن دنبال زندگیش، با اینکه فازمون کلا متفاوت بود اما اولین دوست من بود. دیگه عادت کرده بودم هر وقت وارد منزل می شدم سرم رو ناخودآگاه به نشانه ی نفی تکون می دادم، چون از هفته ی دوم هربار که به خونه میومدم ازم می پرسید، Any ladies؟ به جای اون یک درامر اتریشی بزرگ شده در انگلیس به منزل وارد شده. Steph، زندگیش حول محور درام و پارتنرش می چرخه. از دور زندگی هر کس می تونه قشنگ یا زشت باشه، بسته به اینکه با چه نگرشی بهش نگا کنیم.


وقتی از سرکار بر می گردم به یک پلی می رسم که از زیرش قطار رد میشه. خصوصیت این قطار اینه از زیر پات رد میشه و در افق محو میشه. چند دقه روی پل وای میسم و فاز فلسفی می گیرم، گاهی اوقات هم الکی خندم می گیره تنهایی. امروز در حالی که روحیم آغشته به فاز فلسفی بود وارد آشپزخونه شدم که دیدم استف و یار گران قدر خوش قد و بالاش در آشپزخونه مشغول آغوش درمانی بودند. یک لحظه جو منو گرفت و خواستم بپرسم، "آیا شما می دانی هر شب چند نفر در بستر های جدا یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب می روند؟" بعد بی توجه به واکنششون برم ویولون رو بردارم و یه قطعه ی غمگین بنوازم.


متاسفانه در لحظاتی، زندگی بر وفق مراد نمی گذرد، همه ی اون حرف های عینک خوش بینی و زندگی زیباست ای زیبا پسند و حتی همه ی جملات مثبت دنیا افاقه نمی کند. مثلا چند شب پیش من به یک واقعیت زندگی پی بردم که ای کاش می تونستم در این نوشته بخشی از اندوهی که من رو فرا گرفت تشریح می کردم. شاید برای توصیفش بشه گفت که، فرض کنید با خنجری در قلب به خواب می روید، تمام شب رنج و اندوه اون خنجر با شماست، صبح که بیدار می شید به اولین چیزی که آدم بهش پی میبره همون خنجره. آیا این انصافه؟  پاسخ صحیح گزینه ی خیر می باشد.


در همین لحظات هرچیزی می تونه شمارو عصبانی کنه و برنجونه. مثلا اگر همکار شما هنگام گفتگو با شما بادوم بخوره و ملچ ملوچ کنه آدم دوست داره فن های Mortal kombat روش اجرا کنه. افسوس که مقدور نیست.


این کتاب عامه پسند بوکوفسکی هم به عنوان درمان موثر واقع نشد، فقط باعث شد بعد از خوندنش بتونم یک چیزایی رو که قبلا موفق به توصیفشون نمی شدم رو الآن توصیف کنم. مثلا میگه:

«آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاس‌وگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد.»


بعد التحریر:

از این نوشته خودم رضایت نداشتم. دو تا هم قبلا نوشته بودم که رضایت نداشتم. و الآن همینجوری یتیم در آرشیو خاک می خورن. اما جهت خالی نبودن عریضه فرستادمش. 


۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۵ ۱ نظر
امیل هسکی

فیلیپینی

تشکر می کنم از بلاگفا که 24 روزه به فنا رفته و متاسفانه پشنگه های من به جای اینکه در اینجا جاری بشن، در ذهن باقی ماندن. البته گاهی در قالب کلام به صورت مراتب پراکنده بر زبان جاری ساختم اما در حدی که می باید افاقه نکرد. امروز صبح که از خواب برخاستم با بدن دردی ناشی از ورزش های در طول هفته مواجه بودم. جدیدا اسکواش هم به سبد خانوار اضافه کردم و بسی از آن لذت می برم، فقط تنها مشکل اینه که حریف تمرینی آنطور که می بایست وجود ندارد و نامبرده روزانه نیمی از هفته ی گذشتش رو به ارسال ایمیل های "جون مادرت بیا اسکواش بازی کنیم" صرف کرد.  متاسفانه انگار که نه انگار،  گویی اینها به این که بهش زیر پای مادران هست معتقد نیستن. برای تایید این ادعا در یک صحنه شاهد بودم که یکی به دیگری به شوخی گفت فلانی دیشب با مادرت اهم اهم.


در راستای بدن دردی که داشتم، صبح امروز شرایط ذهنی آنگونه بود که من بیدار شم، صورتم رو نشورم، اول یک سیگار بکشم و چایی دیشب رو دوباره روی گاز حرارت بدم و با بیسکوییت دایجستیو بخورم در حالی که دارم کانال دو نگاه می کنم. وسطش هم هی سرفه های خسته کنم. اما متاسفانه من سیگار نمی کشم، بیسکوییت دایجستیو هم نداشتم. تصمیم داشتم کل روز را در تخت خواب سپری کنم  این خزعبلاتی که زندگی یه باره اگه سوار دوچرخه شی و حرکت نکنی می خوری زمین باعث شد که من برخیزم و پس از تنفس مقدار کافی اکسیژن به سمت کتابخونه حرکت بنمایم.


یکی از سرگرمی های من پرسیدن آدرس از ملت هست، با وجود اینکه قادر به پیدا کردن همه ی آدرس ها از طریق google هستم ولی این مهم جز لاینفک زندگی من هست.  از هر چند باری که آدرس می پرسم، یک بارش به یه آدم جالب بر می خورم و گاهی هم با شخصی هم مسیر می شوم و به گفتگو می پردازیم، گاهی درباره مسائل هستی، حتی یک بار شخصی از من پرسید آبجو مورد علاقه ات چیست؟ به شکمم اشاره کردم و گفتم no more belly beer mate.


امروز بعد از اینکه از یک جوان رعنا آدرس کتابخونه رو پرسیدم یک مرد کهنسالی به من گفت من دارم میرم همونجا بیا تا برویم. به همین علت فرصت نشد به جوان بابت داشتن موهای فرش تبریک بگم و در دل به وی رشک ورزیدم، آقایی که باهاش هم مسیر شدم گفت دانشجو هستی؟ از وقتی به انگلستان اومدم همه این سوال رو از من می پرسن، من هم مثل همیشه می گم نه کار می کنم، گاهی هم بادی درغبغب می ندازم و با سینه ای ستبر می گم نه با پیشنهاد کار اومدم و حس خودخواهیمو ارضا می کنم. راضی کردن حس خود خواهی خیلی مهمه، شاید اگه ده سال دیگه، یکی یک روز از من بپرسه هدفت از زندگی چیه بگم هیچی، ولی احتمالا بعد از چند ثانیه سکوت بهش می گم که سعی کن در زندگانی همه ی حس هایت را راضی کنی.  بذر این تفکر دز ذهن من چند سال پیش کاشته شده، یک مرد 55 ساله که همه ی زندگیشو باخته بود به من همواره می گفت در زندگانی سعی کن به احساست پاسخ بدی. من اون لحظه در حد فهم یه جوون 18 ساله ی نفهم حرفشو فهمیدم. الآن در حد فهم یه  جوون  کمتر نفهم متوجه معنی حرفش شدم اما این این به معنای پیدا کردن جواب چگونگیش نیست.


همین آقای مسن به من گفت که مهندس پرواز بوده و در اندونزی و آمریکای جنوبی و میدل ایست (middle east) کار می کرده. این لفظ middle east خیلی نزد غربی ها محبوبه، از ایشان پرسیدم کجای میدل ایست که ندایی آمد و گفت Dubai. طبیعتا از من پرسید تو اهل کجایی و با لهجه گفتم IRrrRan، هر وقت کسی از من می پرسه تو اهل کجا هستی چنان می گم IrRan که انگار پرستار بچه ی نوه ی ملکه شخصا به من زبان انگلسی رو آموخته.  آقای کهن سال به من گفت ooOh . صحبت کردن با غریبه ها در دایره ی علایق من جایگاه ویژه ای دارد، مثلا بعد از فیلم و فوتبال و موسیقی دوست داشتم به کتاب علاقه داشته باشم که خیلی فرهیخته به نظر برسم ولی متاسفانه اینگونه نیست و با ورود من به این کشور میانگین سرانه ی مطالعه کاهش پیدا کرد. به صحبت به غریبه ها به این علت علاقه مندم که می تونم با فراق بال راجب هست و نیست، کم و کاست سخن بگویم بدون این که نگران موارد حاشیه ای نظیر ترس از قضاوت باشم. به آشنا ها نمیشه خیلی از جزییات صحبت کرد، اونجوری که دوست دارن برداشت می کنن، در ذهن خودشون آنگونه که نباید لذت می برند. از این غریبه سوال مورد علاقم رو پرسیدم، گفتم What's the point of life? این برای من سوال نیست، و دغدغه هم نیست، اما پاسخش از زبان افراد دیگربرام جالبه. نمی دونم چرا به من جواب پرت و پلا داد، مثلا لابلای حرفاش می گفت اینجا اگر با کلیسا خوب نباشی مشکلی نیست ولی مسلمونا در ایران این حق رو ندارنو، بعد نگاه عاقل اندر نابالغی به من کرد و خوش خیال بود از اینکه من رو گوشه ی رینگ گیر آورده. به ایشان گفتم من این مسائل رو دنبال نمی کنم و مکرش رو خنثی کردم. خواستم بهش بگم و مکرو مکروالله مکر فلان که بلد نبودم چی بگم.  در ادامه گفت این حرفی که دارم می زنم از دید کسی هست آنسوی قدرت هست و شاید برای تو که این سوی قدرت هستی پاسخ این سوال فرق کنه. ظاهر من بهش یک لبخند ساده زد. داشتیم از روی یک پل رد می شدیم، بعد تاریک درونم می گفت که یه فیلیپینی بهش بزنم و از این سوی قدرت بفرستم به آن سوی پرودگار، ولی خب ..  در همین حال که داشتیم دنبال دنبال کتابخونه ی دانشگاه می گشتیم یک بانوی جوان دانشجو لبخند زنان پرسید می تونم به شما کمک کنم، خواستم بگم آره - لطفا من را در آغوش بفشار. ولی خب به جاش ازش آدرس گرفتم و از پیر قدرتمند خداحافظی کردم.


قصد دارم در ادامه ی روز به مطالعه ی کتابی بپردازم تا اینکه کمتر نفهم از دنیا برم. یک کتاب به نام عامه پسند رو مدت ها قبل شروع کردم به خوندن بعد ولش کردم، دوباره از نو شروع کردم بعد دوباره ولش کردم، در اون زمان ها که می خوندم روحم در سرای دیگری به سر می برد و هیچی نمی فهمیدم، نه به خاطر اینکه نثر کتاب پیچیده هست، بلکه به خاطر عدم تمرکز حواس و پرش افکارم، مثلا چند صفحه می خوندم بعد یه هو به خود میومدم و می پرسیدم "سلین" کیه؟ "نیک بلان" از کجا پیداش شد؟ اما الآن که دوباره شروع کردم با این چالش ها کمتر روبرو هستم، چالش هام فرق کرده، مثلا تشنم میشه از تشنگی پرتغال می خورم بعد کلیم شروع به کار می کنه و نظم اندام های بدنم باعث میشه روند خوندن کتابم نامنظم بشه.


گاها به خودم غر می زنم و می گم خب حالا من فلان کار انجام میدم، مهاجرت کردم، که چی؟ بعد ندایی درونی می گه هی فلانی شاید زندگی همین فلان و بیسار..



۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۰ ۲ نظر
امیل هسکی