alert("hey");

توضیحی ندارم.

مادرید

خیلی مودب ازم پرسید ببخشید شما اسپانیایی هستی؟ گفتم باور بفرمایید خیر، حتی مکزیکی هم نیستم. گفت انگلیسی صحبت می کنی؟ سرمو تکون دادم. چند بار عذر خواهی کرد و برام کمی با خجالت توضیح داد که از مادرید اومده و دوستشو پیدا نمی کنه نیاز به کمی پول داره که خودشو برسونه به فرودگاه. براش توضیح دادم که من خودم عازم یه سفر چند روزه هستم و الان نمی تونم به کسی پول بدم. خیلی مودب جواب داد اشکالی نداره داداش، ازت ممنونم و بعد رفت.

نیمه شب بود ولی خیلی سرد نبود، با یه کوله ی بزرگ روی پشتم همینطوری قدم می زدم تا زمان بگذره و به ساعت حرکت اتوبوسم برسه. رسیدم به یکی از خیابون های لندن که مردم توی کیسه خواب خوابیده بودن، ندیدم رهگذرها توجهی نشون بدن امابرای من خیلی جالب بود. داشتم فکر می کردم از یه جنبه چقدر جالبه که آدم بی آلایش بخوابه و در قید پ بند چیزی نباشه.

بیست روز بعد...

آخرین قطار شبو از دست دادم و برای برگشتن به خونه باید تا صبح صبر می کردم، باز دوباره نزدیک خیابون ویکتوریا بودم. دلم خوش بود به سه باری که این مدت توی فرودگاه یا ایستگاه قطار خوابیده بودم و می گفتم یه جوری سر می کنم تا صبح. اول رفتم پیش همونا که توی خیابون خابیده بودن، دیدم همه کارتون زیرشون هست و خیلی نزدیک به هم هستن بیخیال شدم و رفتم توی ترمینال اتوبوس، خیلی شلوغ بود و همهمه ی سرسام آوری بود. یکی دو ساعتی سر کردم. گوشیم خاموش شده بود از طرفی کولم هم خیلی سنگین بود. همه ی این خستگی ها اومده بود روی خستگی سفر. ساعت رسیده بود به سه، چند بار یه مسیر رو بدون اینکه بدونم چرا رفتم و اومدم. احساس می کردم قدرت تصمیم گیریم رو به افول هست. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم اما گرسنم هم نبود. سعی می کردم متمرکز شم ولی نمی تونستم افکارمو جمع کنم. به خودم اومدم که دیدم توی ایستگاه قطارم. بیست دقیقه روی صندلی های آهنی نشستم داشتم فکر می کردم کدوم گوشه رو برای دراز کشیدن انتخاب کنم؟ خسته بودم اما خوابم نمی اومد، هی جیبامو می گشتم چون توهم داشتم که یه نفر می خواد پاسپورتم یا موبایلمو بدزده. روی زمین به یک ماده ی سفید خیره شده بودم، شیر هست یا ماست؟ چرا کسی تمیزش نمی کنه؟ نکنه پام روش بره بخورم زمین؟
کیف کولیم کو؟ چرا پشتم سنگین نیست؟ احساس خستگی امانم رو بریده بود، داشتم فک می کردم که برم توی دستشویی بخوابم، یک مامور سیاه چرده بازومو گرفت و گفت باید بری بیرون، گفتم منتظر قطارم گفت نمیشه بمونی. از این همه ضعف خودم داشت حالم به هم می خورد. گفتم می خوام با رییست صحبت کنم، دلم می خواست به خودم ثابت کنم که توانایی تغییر وضعیت رو دارم. گفت کجایی هستی برادر؟ گفتم ایرانی، اهل آنگولا بود با غرور و تعصب گفت آفریقاییه، گفت می خواد یه روز ایرانو ببینه گفتم اگه رفتی ایران امیدوارم کسی نصف شب از ایستگاه بیرونت نکنه. خندید و درو روم قفل کرد. نتونستم بهش عذاب وجدان بدم. حتی یادم رفت بهش بگم که یه چیز سفیدی روی زمین ریخته.
دوباره داشتم راه می رفتم، به خودم گفتم چه قد خوبه که کسی منو نمیشناسه که در این وضعیت ببینتم. داشتم راه می رفتم می ترسیدم بالا بیارم. سرم سبک شده بود. اصلا نمی تونستم تصمیم بگیرم، احساس می کردم پاهام بی وزن شده. رسیدم به یه ایستگاه قطار دیگه. رفتم یه سالنی که دیدم تهش دو تا خانم سیاه پوست خوابیدن. یکیشون نشستنی خوابیده بود و با هر صدایی بیدار می شد، دوباره سرش افتاد رو شونش. اون یکی حرفه ای بود، هم کیسه خواب داشت هم مقوا. احساس امنیت می کردم، حس می کردم همه اینا به زودی تموم میشه. حتی کیفم هم دیگه برام مهم نبود. نشستم روی تاقچه فلزی بین باجه ی بلیط فروشی و مشتریها. خوشم میومد که هیچی برام مهم نیست. آقای مسنی رد شد و گفت داری میری! با خنده گفتم تازه اومدم. سرشو چند بار تکون داد و رفت. دیدم بلیط فروشی باز شده و کسی منو دعوا نمی کنه که چرا نشستم اونجا. گفتم چه خوبه که هیچ کس به من اهمیت نمیده. دو تا پلیس اومدن کوله هامو بردن، گفتم ولش کن بعد میرم میگم گمشون کردم تازه جاشون پیشه اونا امنه. حس می کردم زرنگی کردم! یه نفر اومد گفت ببخشید شما اسپانیایی هستی؟ گفتم نه، گفت چه زبونی صحبت می کنی؟ گفتم فقط عربی. سرشو تکون داد، گفتم بیست روز پیش هم دیدمت، گفت دوشنبه می خام برم سر کار ولی الان اینجوری پول در میارم، اضافه کرد که حالش از این سبک زندگی به هم می خوره. خواستم بگم منم حالم داشت به هم می خورد ولی الان خوبم. ولی رفتو یکی دیگه رو تلکه کرد...
دیگه هیچکس به من توجه نکرد، داشتم بالا می رفتم، بی وزنی حس خوبی داشت. چند نفر اومدن بدنمو هم بردن.
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶ ۴ نظر
امیل هسکی

متان

نرفتم سر کار که بشینم تو خونه استراحت کنم که این ویروس مهلک از بدن من فرار کنه اما چه کار کردم؟ پاستیل خوردم، فیلم عقرب جمشید هاشمپور نگاه کردم، 10 پوند رو به فاک عظما دادم اینطوری که رفتم روستوران چینی و یه سوپ و یه خوراک برنج و گوشت سفارش دادم، متاسفانه به نظر اومد آشپزش خیلی بیحوصله بوده، برای سوپ که از گازبلانکامتا (من نمی دونم اسم درستش چیه ولی قطعا قصد مدیر شرکت مردم آزاری بوده) و یک ماده ی تلخ کننده استفاده کرده بود، برای خوراک مد نظر هم همه ی اقلام رو ریخته بود تو یه پاتیل جوشونده بود و در بسته بندی تحویل اینجانب داد. به پارکی مراجعه کردم که هم بازی کودکان رو تماشا کنم هم ناهار بزنم بر بدن، اون لحظه بود که فهمیدم منظور امام از نوشیدن جام زهر چی بود؟ اما من جام رو ننوشیدم و روی صندلی در پارک رها کردم که اگر یک مهاجر بخت برگشته از شانگهای، بیجینگ، دالیان و یا حتی معبد شائولین الآن به اینجا مراجعه با دیدن این غذای دست نخورده فکر کنه که خداوند دعاشو مستجاب کرده و غذا رو بخوره.


یکی از همخونه ها محل رو ترک کرد و همخونه ی جدیدی به منزل ورود کرده، این جوان دلاور یونانی بسیار مودبه، مثلا در اولین مکالمه ی ما وسط صحبتمون یه لحظه از آشپزخونه رفت بیرون کمی گاز متان در هوا آزاد کرد و برگشت، کاش اون لحظه می تونستم بهش بگم کوستاس، کوستاس، ای کوستاس! تو یه جتلمن واقعی هستی. کوستاس البته اسمش هس. 



نگارنده ی بدبخ ناخوش هست و در این لحظه قادر نیس نوشته ای طولانی تر بتراوشه.


۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰ ۳ نظر
امیل هسکی

خنجر

یک اتفاقی که در مهاجرت می افتد اینه که به اومدن و رفتن آدمها عادت می کنی، مثلا هم خونه من دنی پرتغالی دو هفته پیش ترک منزل کرد و رفت لندن دنبال زندگیش، با اینکه فازمون کلا متفاوت بود اما اولین دوست من بود. دیگه عادت کرده بودم هر وقت وارد منزل می شدم سرم رو ناخودآگاه به نشانه ی نفی تکون می دادم، چون از هفته ی دوم هربار که به خونه میومدم ازم می پرسید، Any ladies؟ به جای اون یک درامر اتریشی بزرگ شده در انگلیس به منزل وارد شده. Steph، زندگیش حول محور درام و پارتنرش می چرخه. از دور زندگی هر کس می تونه قشنگ یا زشت باشه، بسته به اینکه با چه نگرشی بهش نگا کنیم.


وقتی از سرکار بر می گردم به یک پلی می رسم که از زیرش قطار رد میشه. خصوصیت این قطار اینه از زیر پات رد میشه و در افق محو میشه. چند دقه روی پل وای میسم و فاز فلسفی می گیرم، گاهی اوقات هم الکی خندم می گیره تنهایی. امروز در حالی که روحیم آغشته به فاز فلسفی بود وارد آشپزخونه شدم که دیدم استف و یار گران قدر خوش قد و بالاش در آشپزخونه مشغول آغوش درمانی بودند. یک لحظه جو منو گرفت و خواستم بپرسم، "آیا شما می دانی هر شب چند نفر در بستر های جدا یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب می روند؟" بعد بی توجه به واکنششون برم ویولون رو بردارم و یه قطعه ی غمگین بنوازم.


متاسفانه در لحظاتی، زندگی بر وفق مراد نمی گذرد، همه ی اون حرف های عینک خوش بینی و زندگی زیباست ای زیبا پسند و حتی همه ی جملات مثبت دنیا افاقه نمی کند. مثلا چند شب پیش من به یک واقعیت زندگی پی بردم که ای کاش می تونستم در این نوشته بخشی از اندوهی که من رو فرا گرفت تشریح می کردم. شاید برای توصیفش بشه گفت که، فرض کنید با خنجری در قلب به خواب می روید، تمام شب رنج و اندوه اون خنجر با شماست، صبح که بیدار می شید به اولین چیزی که آدم بهش پی میبره همون خنجره. آیا این انصافه؟  پاسخ صحیح گزینه ی خیر می باشد.


در همین لحظات هرچیزی می تونه شمارو عصبانی کنه و برنجونه. مثلا اگر همکار شما هنگام گفتگو با شما بادوم بخوره و ملچ ملوچ کنه آدم دوست داره فن های Mortal kombat روش اجرا کنه. افسوس که مقدور نیست.


این کتاب عامه پسند بوکوفسکی هم به عنوان درمان موثر واقع نشد، فقط باعث شد بعد از خوندنش بتونم یک چیزایی رو که قبلا موفق به توصیفشون نمی شدم رو الآن توصیف کنم. مثلا میگه:

«آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاس‌وگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد.»


بعد التحریر:

از این نوشته خودم رضایت نداشتم. دو تا هم قبلا نوشته بودم که رضایت نداشتم. و الآن همینجوری یتیم در آرشیو خاک می خورن. اما جهت خالی نبودن عریضه فرستادمش. 


۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۵ ۱ نظر
امیل هسکی

فیلیپینی

تشکر می کنم از بلاگفا که 24 روزه به فنا رفته و متاسفانه پشنگه های من به جای اینکه در اینجا جاری بشن، در ذهن باقی ماندن. البته گاهی در قالب کلام به صورت مراتب پراکنده بر زبان جاری ساختم اما در حدی که می باید افاقه نکرد. امروز صبح که از خواب برخاستم با بدن دردی ناشی از ورزش های در طول هفته مواجه بودم. جدیدا اسکواش هم به سبد خانوار اضافه کردم و بسی از آن لذت می برم، فقط تنها مشکل اینه که حریف تمرینی آنطور که می بایست وجود ندارد و نامبرده روزانه نیمی از هفته ی گذشتش رو به ارسال ایمیل های "جون مادرت بیا اسکواش بازی کنیم" صرف کرد.  متاسفانه انگار که نه انگار،  گویی اینها به این که بهش زیر پای مادران هست معتقد نیستن. برای تایید این ادعا در یک صحنه شاهد بودم که یکی به دیگری به شوخی گفت فلانی دیشب با مادرت اهم اهم.


در راستای بدن دردی که داشتم، صبح امروز شرایط ذهنی آنگونه بود که من بیدار شم، صورتم رو نشورم، اول یک سیگار بکشم و چایی دیشب رو دوباره روی گاز حرارت بدم و با بیسکوییت دایجستیو بخورم در حالی که دارم کانال دو نگاه می کنم. وسطش هم هی سرفه های خسته کنم. اما متاسفانه من سیگار نمی کشم، بیسکوییت دایجستیو هم نداشتم. تصمیم داشتم کل روز را در تخت خواب سپری کنم  این خزعبلاتی که زندگی یه باره اگه سوار دوچرخه شی و حرکت نکنی می خوری زمین باعث شد که من برخیزم و پس از تنفس مقدار کافی اکسیژن به سمت کتابخونه حرکت بنمایم.


یکی از سرگرمی های من پرسیدن آدرس از ملت هست، با وجود اینکه قادر به پیدا کردن همه ی آدرس ها از طریق google هستم ولی این مهم جز لاینفک زندگی من هست.  از هر چند باری که آدرس می پرسم، یک بارش به یه آدم جالب بر می خورم و گاهی هم با شخصی هم مسیر می شوم و به گفتگو می پردازیم، گاهی درباره مسائل هستی، حتی یک بار شخصی از من پرسید آبجو مورد علاقه ات چیست؟ به شکمم اشاره کردم و گفتم no more belly beer mate.


امروز بعد از اینکه از یک جوان رعنا آدرس کتابخونه رو پرسیدم یک مرد کهنسالی به من گفت من دارم میرم همونجا بیا تا برویم. به همین علت فرصت نشد به جوان بابت داشتن موهای فرش تبریک بگم و در دل به وی رشک ورزیدم، آقایی که باهاش هم مسیر شدم گفت دانشجو هستی؟ از وقتی به انگلستان اومدم همه این سوال رو از من می پرسن، من هم مثل همیشه می گم نه کار می کنم، گاهی هم بادی درغبغب می ندازم و با سینه ای ستبر می گم نه با پیشنهاد کار اومدم و حس خودخواهیمو ارضا می کنم. راضی کردن حس خود خواهی خیلی مهمه، شاید اگه ده سال دیگه، یکی یک روز از من بپرسه هدفت از زندگی چیه بگم هیچی، ولی احتمالا بعد از چند ثانیه سکوت بهش می گم که سعی کن در زندگانی همه ی حس هایت را راضی کنی.  بذر این تفکر دز ذهن من چند سال پیش کاشته شده، یک مرد 55 ساله که همه ی زندگیشو باخته بود به من همواره می گفت در زندگانی سعی کن به احساست پاسخ بدی. من اون لحظه در حد فهم یه جوون 18 ساله ی نفهم حرفشو فهمیدم. الآن در حد فهم یه  جوون  کمتر نفهم متوجه معنی حرفش شدم اما این این به معنای پیدا کردن جواب چگونگیش نیست.


همین آقای مسن به من گفت که مهندس پرواز بوده و در اندونزی و آمریکای جنوبی و میدل ایست (middle east) کار می کرده. این لفظ middle east خیلی نزد غربی ها محبوبه، از ایشان پرسیدم کجای میدل ایست که ندایی آمد و گفت Dubai. طبیعتا از من پرسید تو اهل کجایی و با لهجه گفتم IRrrRan، هر وقت کسی از من می پرسه تو اهل کجا هستی چنان می گم IrRan که انگار پرستار بچه ی نوه ی ملکه شخصا به من زبان انگلسی رو آموخته.  آقای کهن سال به من گفت ooOh . صحبت کردن با غریبه ها در دایره ی علایق من جایگاه ویژه ای دارد، مثلا بعد از فیلم و فوتبال و موسیقی دوست داشتم به کتاب علاقه داشته باشم که خیلی فرهیخته به نظر برسم ولی متاسفانه اینگونه نیست و با ورود من به این کشور میانگین سرانه ی مطالعه کاهش پیدا کرد. به صحبت به غریبه ها به این علت علاقه مندم که می تونم با فراق بال راجب هست و نیست، کم و کاست سخن بگویم بدون این که نگران موارد حاشیه ای نظیر ترس از قضاوت باشم. به آشنا ها نمیشه خیلی از جزییات صحبت کرد، اونجوری که دوست دارن برداشت می کنن، در ذهن خودشون آنگونه که نباید لذت می برند. از این غریبه سوال مورد علاقم رو پرسیدم، گفتم What's the point of life? این برای من سوال نیست، و دغدغه هم نیست، اما پاسخش از زبان افراد دیگربرام جالبه. نمی دونم چرا به من جواب پرت و پلا داد، مثلا لابلای حرفاش می گفت اینجا اگر با کلیسا خوب نباشی مشکلی نیست ولی مسلمونا در ایران این حق رو ندارنو، بعد نگاه عاقل اندر نابالغی به من کرد و خوش خیال بود از اینکه من رو گوشه ی رینگ گیر آورده. به ایشان گفتم من این مسائل رو دنبال نمی کنم و مکرش رو خنثی کردم. خواستم بهش بگم و مکرو مکروالله مکر فلان که بلد نبودم چی بگم.  در ادامه گفت این حرفی که دارم می زنم از دید کسی هست آنسوی قدرت هست و شاید برای تو که این سوی قدرت هستی پاسخ این سوال فرق کنه. ظاهر من بهش یک لبخند ساده زد. داشتیم از روی یک پل رد می شدیم، بعد تاریک درونم می گفت که یه فیلیپینی بهش بزنم و از این سوی قدرت بفرستم به آن سوی پرودگار، ولی خب ..  در همین حال که داشتیم دنبال دنبال کتابخونه ی دانشگاه می گشتیم یک بانوی جوان دانشجو لبخند زنان پرسید می تونم به شما کمک کنم، خواستم بگم آره - لطفا من را در آغوش بفشار. ولی خب به جاش ازش آدرس گرفتم و از پیر قدرتمند خداحافظی کردم.


قصد دارم در ادامه ی روز به مطالعه ی کتابی بپردازم تا اینکه کمتر نفهم از دنیا برم. یک کتاب به نام عامه پسند رو مدت ها قبل شروع کردم به خوندن بعد ولش کردم، دوباره از نو شروع کردم بعد دوباره ولش کردم، در اون زمان ها که می خوندم روحم در سرای دیگری به سر می برد و هیچی نمی فهمیدم، نه به خاطر اینکه نثر کتاب پیچیده هست، بلکه به خاطر عدم تمرکز حواس و پرش افکارم، مثلا چند صفحه می خوندم بعد یه هو به خود میومدم و می پرسیدم "سلین" کیه؟ "نیک بلان" از کجا پیداش شد؟ اما الآن که دوباره شروع کردم با این چالش ها کمتر روبرو هستم، چالش هام فرق کرده، مثلا تشنم میشه از تشنگی پرتغال می خورم بعد کلیم شروع به کار می کنه و نظم اندام های بدنم باعث میشه روند خوندن کتابم نامنظم بشه.


گاها به خودم غر می زنم و می گم خب حالا من فلان کار انجام میدم، مهاجرت کردم، که چی؟ بعد ندایی درونی می گه هی فلانی شاید زندگی همین فلان و بیسار..



۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۰ ۲ نظر
امیل هسکی

شمشیر

در بدو مهاجرت به خاطر تفاوت های محیط آدم ممکنه فک کنه هر کاری که خارجی ها انجام میدن درسته، خب این موضوع گاهی صحت داره و گاهی هم شاید نداشته باشه. به عنوان مثال خب هر وقت می خام از خیابون رد شدم سعی می کنم از انگلیسی ها پیروی کنم، همین دیروز نزدیک بود شربت شهادت رو وسط خیابون با یک جرعه برم بالا. داشتم  راه می رفتم خوشحال و شادان آهنگ مورد علاقم شروع به پخش شد،  حواسم به چراغ قرمز نبود و یه ماشینی قصد داشت از روم رد بشه که خب به حول و قوه ی الهی از مهلکه گریختم. از طرف دیگه یه بار رفته بودیم با چند نفر بدمینتون بازی کنیم، بعد از مسابقه و شکست مفتضحانه ی همه ی تیم هایی که من توش بودم با ملت رفتیم تو یه اتاقی که البسه رو تعویض کنیم. یه لحظه دیدم مخاطبی که داشتم باهاش گفتگو می کردم شروع به استریپ تیز کرد. ابتدا بالا تنه و سپس پایین تنه، تا اینجاش قابل انتظار بود. به ناگه شلیک نهایی رو صورت داد و در نهایت کلهم العجمعین محموله رو نمایان کرد. من هم همزمان داشتم لباس تعویض می کردم، اما خب چون حالا خارجی یه کاری کرد، دلیل بر این نبود که پیروی کنم، مثلا من هم کلهم عریان بشم که شمشیر بازی کنیم یا که چی؟

گاهی بعد از سرکار میرم از این گردهمایی های اجتماعی و آدم های جدید ملاقات می کنم، همین دیروز رفتم یه جایی که بهش می گن Leisure Centre پر از هاکی روی یخ و بولینگ و آب بازی و بدمینتون و از این جنگولک بازی ها بود. قرار بود با یه عده ای بدمینتون بازی کنیم، من که نهایت هنرم با راکت بدمینتون اینه که برعکسش کنم و ادای گیتار رو در بیارم، ولی خب نسبت و مناسبت های ورزشی یه حس خاصی دارم در نهایت رفتم با اینکه از دوران طفولیت تا کنون بازی نکردم اما خب خیلی هم مفتضح نبودم. البته کلی به اطلاعات عمومیم اضافه شد، کلا توی اینجور گرد همایی ها روال اینه که اولش سام علیک می گیم و از خودمون می گیم که چی کاره ایم و فلان، بعدم الکی می گیم Nice to meet you با یک فروند لبخند کذایی. در جریان همین معرفی ها با یک مرد انگلیسی داشتم گفتگو می کردم که در دهه ی هفتم زندگیش موهاشو از من هم بیشتر عروسکی شونه کرده بود. گفتا اکجایی هستی؟ گفتم IRrrAaaAn گفتا آه Middle east، گفتم یث، گفتا من یه پسر خاله ای دارم که یه شهری تو ایران طراحی کرده، گفتم عامو بیشین! کدوم شهر؟ گفتا ایسپیهان! گفتم آها اصفهان، گفتا آره نزدیک مرز ایران ایراک  (Iraq)هست دیگه؟ گفتم نه شاید الکی گفته که رزومشو قوی کنه، آخه قدمت اصفهان از سن همه ی ماهایی که اینجا داریم بازی می کنیم خیلی بیشتره. یه مشت توضیحات دیگه داد که دیگه به گفتم "صحیح" بسنده کردم.  البته همیشه درصد آدم های خوبی که می بینم نسبت به آدمهای "دیک" خیلی بیشتره.

در راستای پیشرفت زبان سعی خاصی نمی کنم، به جاش از چند تکنیک وطنی استفاده می کنم، البته وطنی که نه احمدی نژادی. مثلا وقتی یکی از همکارام چیزی می گه من متوجه نمیشم خیلی با اعتماد به نفس بر می گردم بهش می گم

Sorry, Can you say that in English?

یا وقتی بر عکسش رخ میده من چیزی می گم اونا نمی فهمن سرمو به نشانه ی تاسف تکون می دم و می گم  خیلی Listening  تو ضعیفه! اولا قفل می کردن چند ثانیه، الآن می فهمن دارم شوخی می کنم می خندن.خیلی دوست دارم یک زبون دیگه هم فرا بگیرم اما هربار به خودم می گم اولین این گوسوله ای که زاییدی بزرگ بکن بعد به فکر بعدی باش.

هفته ی قبلی یک اتفاق نیکو افتاد و یکی از افراد شرکت یه بلیط خالی برای مسابقه ی فوتبال تیم مورد علاقش با وستهام داشت. بازی تو لندن بود. من هم همیشه خیلی دوست داشتم بازی های لیک برتر انگلیس رو ببینم، مخصوصا اینکه هیچ حفاظی بین تماشاچیها و زمین نیست به دوستم قول دادم یه بار می پرم تو زمین که تلوزیون منو نشون بده. بنابراین شنبه از خواب بیدار شدم، با یه ماشین ریش تراش که جدیدا خریده بودم اومدم انبوه رو کمی سر و سامون بدم نمی دونم چی شد قاطی کرد یه طرف رو کرد مثل حیاط خونه های شمال، سرسبز و با صفا. سمت دیگه انگار کهریزک شد، انگار این ماشینه برای ریش بور و ضعیف این انگلیسیا طراحی شده. چون وقت اندک بود و باید با قطار می رفتم لندن دیگه قید مرتب سازی ظاهر رو زدم  و رفتم ایستگاه قطار. اونجا هم سوار یه قطار اشتباه شدم و هر کاری کردم نگه نداشت، همش از خود می پرسیدم مگه چی کار کردم که دارن یواشکی منو دیپورت می کنن؟ خلاصه Control z زدم و به هر نحوی بود رسیدم لندن. با همکار گرامی رفتیم یک پاب (تو مایه های بار)  که قبل از بازی رفع تشنگی کنیم. فضای قبل از مسابقه های فوتبال خیلی خوبه، همه طرف دارا میرن تو بار های مختلف و تیمشون و تشویق می کنن، داد و فریاد می کنن. منم هی داد می زدم چنان که همه پیش خودشون می گفتن: تییاااعع ! عجب متعصبیه!

یکی از هم خونه ای ها یه هفته رفته بود مصر حموم آفتاب و از این اوضاعهایی که من سر در نمیارم، در بیاره. در مدت غیبت صغراش بساط غیبت پشت سرش برپا بود، یکی دنی بگو، یکی چارلی من هم که هر جا نمی دونم چی بگم می گم Oh really ! خلاصه که اینجوریا نیست که این جماعت پاک و منزه باشن، هر غلطی ما در وطن می کنیم اینا هم به نحوی اینجا می کنن، البته من متوجه شدم رمز موفقیت عبارت Excuse me هست، شما با گفتن این عبارت بعدش دست و بالت اینجا خیلی بازه، مثلا می تونی یه فینی کنی که زمین بلرزه، یا یه آروقی بزنی و به بقیه رو از بوی ناهاری که خوردی با خبر کنی متاسفانه، خلاصه دوست دارم یه بار بگم که لاکن اینطور نباشد که یک معذرت خواهی کنید و هر نوع خروجی دوست دارید در اختیار کاربر قرار دهید.

در ادامه ی کشفیاتم راجع به زندگانی متوجه شدم مشکلات با ورود به تخت خواب آغاز میشه، یعنی ممکنه شما در مود خیلی خوبی باشی اما همین که پاتو بذاری تو تختو چند ثانیه فکر کنی ناگهان آوار بر سر شما فرو بریزه، خصوصا اگر تخت شما یک نفره باشه. جمعه شبا می رم فوتبال، احساس می کنم در عربستان سعودی به سر می برم. خیلی عظیم جوانان اونجا عرب زبان هستن، شوفی شوفی گویان تیم میشن و پدر بقیه رو با خطاهایی که می کنن در میارن. البته خوبیش اینه که از همه ملل اونجا هستن بچه ها. ولی من هنوز در طرح شوخی کمی مشکل دارم، مثلا یکی هست از نیجریه، وقتی گل می زنه نمی دونم اگه بهش بگم آفرین دروگبا، یه جور نژاد پرستیه یا تعریف؟ توی همین فوتبال با یه آقایی صحبت می کردم که اهل ترینیداد و توباگو بود. 37 سالش هست و 10 ساله اینجا هست. بدون اینکه چیزی بهش بگم خودش گفت اولش سخته، می خواستم بگم تا کجا میشه اولش؟ ولی خب نگفتم. بعد هم شمارشو داد گفت می ریم آبجو می خوریم بعدا. گفت بعدا می فهمی ارزششو داره مهاجرت. حالا منتظرم 10 سال بگذره ببینم اگه ارزشش رو نداشت با شمشیر برم سراغش.

 

۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۶ ۰ نظر
امیل هسکی

تضاد

جالبه که اون چیزی که در دسترس نیس همیشه جذاب تره، در وطن که بودم از هر فرصتی برای انگلیسی صحبت کردن استفاده می کردم، مثلا اگه یه توریست تنها به پست من می خورد به صورت اجباری باید به پیشنهاد های من در خصوص نقاط دیدنی  وطن گوش می سپرد. وقتی هم که با سایت Couchsurfing آشنا شدم در چند فرصت این خارجیها رو به منزل آوردم و اوقات مفرحی براشون در حد امکان تدارک دیدم. اما از وقتی اومدم انگلیس اوضاع بر عکس شده، مثلا دو سه باری که دیدم یک نفر داره فارسی صحبت می کنه به سمتش رفتم و شروع به احوال پرسی کردم. دو بار هم اتفاق افتاده که چند دقیقه ای با یکی صحبت کردم سپس مشخص شده این سانی یا جکی که داره با من صحبت می کنه ایرانیه و به شخصه این مورد رو دلپذیر یافتم.

هم خونه ای پرتغالی من دنی از هر فرصتی برای آموزش آخرین تکنیک های دختر بازی و نحوه ی مدارا با دوست دختر به من استفاده می کنه، چنان که تو گویی این رسالتی رو دوششه و باید راز های موفقیتشو به بازمانده ی بعدی انتقال بده. به عنوان مثال در یک نوبت دوهفته پیش یک دوست لهستانی من جهت تماشای فیلم Funny Games به منزل ما مراجعه کرده بود، بین دو نیمه که مشغول تعویض نوشیندنی ها و موارد پذیرایی بودم انقدر از اهمیت eye contact یا همون تماس چشمی به من گفت که از چهل و پنج دقیقه ی نیمه ی دوم فیلم حداقل بیست دقیقه رو به چشمای این بدبخ زل زده بودم. البته مفید واقع نشد. این دنی که داره حقوق می خونه با وجود اینکه هشت ساله انگلیس هست و مدت مدیدی لندن بوده اما لهجه ی American داره، در واقع هنگام مکالماتمون از بیست کلمش حداقل 10 تاش man هست. معمولا با sup man آغاز میشه و با alright man به انتها میرسه.

این روزها نزدیک انتخابات انگلستان هست و این دنی دهن این مظلوم رو مورد عنایت قرار داده از بس راجع به تفاوت حزبای مختلف و تاثیرشون روی سرنوشت ما مهاجرا توضیح میده، بنده که در این زمینه پشیزی اطلاعات ندارم فقط به تکان دادن سر اکتفا می کنم و گاهی هم برای تنوع می گم Oh really? اونم قاعدتا می گه yea man. خلاصه گاهی انقد توضیح میده که من شک می کنم یا داره تمرین Speaking می کنه یا فردا توی دانشگاه کنفرانس داره و گوش رایگان گیر آورده، البته برای من خیلی بد نیست، چون به اجبار با این احزاب انگلیس و تاثیر رسانه روی مخ مردم، قوانین مالیات و دیگر موضاعات جدی جامعه آشنا شدم. هر از گاهی هم برای اینکه به من حال بده می گه ولی ایران اوضاعش از بقیه کشور های خاور میانه بهتره. اولا هم که اومده بودم هی می گفت راسته که تو ایران دخترا باکره هستن؟ سپس وارد جزییات نامطلوبی می شد و تقاضای اطلاعات بیشتر داشت..

یک آخر هفته هم که حوصلم سر رفته بود رفتم یه آگهی زدم تو اینترنت که مضمونش این بود که من فلانم و بیصارم و در گذشته در کوه های وطنم خیلی تیز و فرز بودم، اگر کسی پایه هست بیاد بریم طبیعت گردی کنیم گاهی وقتا. یک بانویی به من جواب داده که من بیست سال از تو بزرگترم اشکالی نداره؟ من هم کلی چاخان کردم نه قراره از شما درس زندگی یاد بگیرم البته این مساله که صاحب وسیله نقلیه بود اصلا در نظر من تاثیری نداشت! خلاصه قرار شده به محضی که بنده مجهز به تلفن همراه شدم با همدیگه بریم شکار آهو در طبیعت وحشی. یک مرد دیگری هم امروز پاسخ داده و ابراز کرده که به زندگی در بیرون شهر علاقه منده، رفتم چند بار آگهیو خوندم که مطعمن بشم که یه وقت منظورم نا به جا ارسال نشده باشه!

گام بلندی برداشتم و به تکنولوژی کتلت دست پیدا کردم، این که مزش شبیه کباب کوبیده شد نه تنها اصلا مهم نیست بلکه امتیاز مثبتی هم هست. با تنی چند از دوستان مشورت کردم و چند آموزش اینترنتی هم مطالعه کردم و کتلتی بسیار خوشمزه درست کردم. البته طبخ این مهم 3 ساعت طول کشید چرا که راوی اشتباهات تاکتیکی زیادی ناشی از بی تجربگی صورت داد. مثلا حواسم نبود که باید سیب زمینی رو رنده کنم که بشه با گوشت و پیاز و دیگر یاران ورز داد، و اشتباها  سیب زمینی رو بعد از آبپز شدن درسته انداختم تو ظرف مایع کتلت و پدر صاحب بچه دراومد تا خمیر کتلت درست شد، انقد مشت زدم بهش که تلافی این گشادیهایی که در این مدت کردم در اومد. البته خب وسطش هم کمی خام بود که به سبب نقص فنی بنده در قسمت قالب گیری و ضخامت بیش از استاندارد رسمی صورت گرفت.

با توجه به اینکه تصمیم گرفته بودم با سستی و کژی مبارزه کنم فعالیت های مفرحی برای خودم ترتیب دادم.. در انگلستان ملت عاشق دویدن هستن و سنت های خاصی در این زمینه دارند، مثلا یکی از اونها اسمش  Parkrun هست که هر هفته شنبه ها ملت غیور در یک پارک جمع می شن و اندازه ی پنج کیلومتر می دوعن، هر کسی قبل از اومدن باید توی یک سایتی به رایگان ثبت نام کنه و یک بارکد می گیره که با اون زمانشو می سنجن، خیلی تشکیلات مهربانی داره و همه اونجا داوطلبانه کار می کنن. شنبه ی گذشته به محل مراجعه کردم و خیل عظیمی از دوندگان در همه ی سنین رو مشاهده کردم. توی بلند گو هم پرسیدن کسی هس بار اولش باشه که دستمو بالا بردم و بعد از حضار خواسته شد که تشویق کنن، خیلی سعی کردم در اون لحظه سنگین باشم و از میاه انبوه ریش و سیبیل به نشانه ی لبخند دندون های ردیف جلو رو تا حدی به نمایش گذاشتم و کله ملاق هم نزدم. مسابقه آغاز شد بنده که می خاستم از آبروی وطن جلو دفاع کنم چنان استارتی زدم که usain bolt در صد متر المپیک لندن این فشارو به خودش نیاورده بود. امان از این دل غافل که این مسابقه ی استقامت بود نه سرعت، برای لحظاتی شادان نفر اول بودم تا اینکه بعد از 500 متر ریه ها شروع به تنگ شدن کردن. عضلات پا هم اگر می تونستن صحبت کنن قطعا می گفتن خب  مردک تو که مرتب ورزش نمی کنی پس چه انتظاری داری؟ سرعت بنده رو به افول بود و از نفر اول کم کمش نفر صدم شدم دیگه تازه نصفش گذشته بود که هی داشتم خودمو اغفال می کردم که یواشکی فرار کنم و برگردم خونه اما اینکارو نکردم. دیگه شروع به راه رفتن کردن و واقعا بدنم کم آورده بود. برادران و خواهران بریتانیایی هم با نداهای Come on, don't stop منو تهییج می کردن. از همه دلپذیر تر این بود که چنتا از شرکت کننده ها با سگشون شرکت کرده بودن! بنده به این موجود مهربان علاقه ی شدیدی دارم. در یک عصر آفتابی هم خونه ای ها فوج فوج و عینک زنان به باغچه ی خونه مراجعه کردن که از وفور ویتامین دی بهره ببرن، بنده هم به این صف پیوستم و علاقه ی خودم رو به سگ باهاشون در میون گذاشتم. مث که اینجا یه جریانا و تشکلاتی هست که سگ ملت رو می برن شبا تاب میدن برای کسایی که وقت ندارن. تصمیم دارم به زودی وارد این جریانات بشم.

اوضاع سرکار بد نیست، راحت تر صحبت می کنم هر وقت هم هر فیلمی می بینم سعی می کنم فردا از بعضی از کلمه ها و عبارت های جدیدش سر کار استفاده کنم، چنان که بعضی وقتا همزمان 5 6 تا سر بر می گرده که ببینه من چی گفتم. همش از این بیم دارم که نکنه ناخواسته جد و آباد یه نفر رو مورد عنایت قرار دادم در تلاش برای استفاده از کلمه و عبارت جدید…  این همکار ما هم رفته کلی فحش فارسی سرچ کرده و یاد گرفته و هر از گاهی بنده رو شرمنده می کنه. یک شب که با این همکارا رفته بودیم بولینگ و شام (مث دکستر!) موقعی که نوبت من شد فرمود bache koo...i go ! گاهی هم از Ghrom sagh استفاده می کنه انگار خیلی به دلش نشسته. همواره از سرکار که برمیگردم از خودم می پرسم هدف از زندگی چیه؟ باید چی کار کنم که راضی از دنیا برم؟ یه بار که رفته بودم یکی از این گرد همایی های اجتماعیی همین سوال رو از یک آقای انگلیسی که 15 سالی از خودم بزرگتر بود پرسیدم. در اون لجظه بهم جواب داد تا میتونی آبجو بخور! حالا دچار دوگانگی ارزشی شدم که این تا میتونی دقیقا میزانش چه قدره؟

همچنان خودم رو هل می دم گاهی ترمز می کنم اما سعی می کنم خیلی متوقف نمونم. گاهی حس خیلی خوبی دارم و گاهی هم در سینه احساس فشردگی دارم. از این تضاد راضیم. فکر کنم اگر بشه که بین این دو بالانس منطقی به وجود بیارم رضایت مندی بیشتری از زندگانی حاصل میشه.

 

۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر
امیل هسکی

ویزای مامانش

سابقا در وطن عزیز توانایی قابل قبولی در جنگ های تن به تن و حتی گاها یک به چند در مبارزات کلامی داشتم، این مهم به سبب درک اینجانب به زوایای ظریف زبان فارسی بود. جای خالی این مهارت به شدت در زندگی روزمره من بعد از مهاجرت به انگلستان احساس می شه. در راستای ایجاد صمیمیت با همکاران قدم های بلندی برداشتم، گام ها انقدری بلند بوده که هر لحظه خطر جر خوردن احساس می شود. همین روز گذشته آنچنان خطر رو احساس کردم که تصمیم گرفتم از فردا با رخی جدی وارد محل کار بشم. البته این مورد بحث جدیدی نیست، هر از چند ماهی یک بار تصمیمی که با خودم در زندگی می گیریم تصمیم به کاهش شوخی های خودم اعم از فیزیکی و لفظی با اطرافیان هست. و تا به حال همواره نقطه ی پایان این تصمیم شکست بوده است.

تسلط به زوایای ظریف یک زبان خیلی مهم هست، چون آدم باید در لحظات حیاتی عبارت مناسب رو بر زبان جاری سازه. به عنوان مثل وقتی همکارم به شوخی بهم می گه Bug off (برو گمشو به صورت بی ادبانه) دقیقا نمی دونم چی پاسخی مناسب هست؟  خودت bug off ؟  bug on ؟ یا مثلا یه هو جوگیر بشم بگم shut da fu*k of you bla bla ؟   چون برای پاسخ مناسب مردد هستم می خندم که انگار خوشم اومده و اگه خیلی بخوام جواب با حالی بدم سعی می کنم به حالت خیلی  کنایه آمیز بگم Thank you! .  کلا این مساله من رو به فکر وا داشته برم لندن و مدت مدیدی در پایین شهر به افزایش دانش و اطلاعاتم در این زمینه ها اضافه کنم. این جایی که من زندگی می کنم همه فرهیخته و دکتر مهندسن چون یک دانشگاه بزرگ اینجاهست. برای همین خیلی به دلم نیست و از خودم راضی نیستم. 

من باب از هر دست بدی از همون دس پس می دی و این صحبتا از وقتی اومدم اینجا هی  مصادیقش برام رخ می ده، یک بار که  با یکی از همکار های شوخ طبع مراوده داشتم بهش گفتم من به بانوان سیاه پوست مختصر کراشی دارم و آرزو دارم  یار بعدی اینجانب از این قشر باشن. به من گفت پس باید بری گراندا، من که فکر می کردم حالا گراندا یک محل کسب و کار یا پاتوق افراد سیاه پوست هست ازش پرسیدم چطوری؟ من رو ارجاع داد به همکار دیگر که از اون بپرسم. وقتی که  رسیدم شرکت خرامان خرامان به سمت همکارم رفتم و خوشحال و شادان با سینه ای ستبر ازش پرسیدم How can I get on Granda؟  گفتش که یه سایت هست فقط کافیه ثبت نام کنی. همکار خانمم هم یه مختصر خنده ای کرد. این مورد رو به حساب حسادتش گذاشتم و با اعتماد به نفس وافر ایگنورش کردم. فردا آن روز صدای نوتیفیکیشن یکی از همکار ها اومد و همین بانوی همکار ما فرمود صدای گوشی شاهین هست که توی گراندا Match پیدا کرده … بقیه ی همکار ها هم شلیک خنده سر دادن حتی یکیشون از شدت خنده انقد سرخ شده بود که گفتم الآن سکته می کنه و ویزای ما رو به دلیل قتل غیر عمد باطل می کنند. خلاصه کاشف به عمل اومد که این یک سایت dating مربوط به افراد مذکر مشتاق به یکدیگر هست. و این بود که بنده نقش شامولک (shamoolak) یا به بیانی دیگر آلت دست جمع - رو داشتم.

در رابطه با ابطال ویزا همین همکار با نمک من که به حول و قوه ی الهی در فرصت مقتضی ایشون رو به خیار خواهیم مالید.. در فرصتی به شوخی من گفت اگر فلان کنی که ویزاتو باطل می کنیم در اون لحظه فشاری بر من وارد شد که خواستم بهش بگم ویزای مادرتو باطل کن تو! اما یه لحظه یادم اومد مادرش احتمالا فاقد ویزا هست، ابتدا نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم این لطف رو به من بکن. هنوز که هنوزه دنبال فرصتی هستم که پاسخ شایسته ای بهش بدم. همون روز رفتم دستشویی و چند بار در خیال بهش گفتم ببین اگه شوخی کردی که بامزه نبود، اگرم جدی گفتی که در جایگاهی نیستی که این حرفو بزنی!  خلاصه برنامه اینه که اگه یه بار دیگه شوخی ناشایست کرد پاسخی شایسته دریافت کنه. البته در چند تلاشی سعی کردم باهاش شوخی کثیف کنم، مثلا یک بار که داشت موز می خورد سعی کردم چهره ای شیطانی به خودم بگیرم و پرسیدم خوشمزه هست؟ که گفت آره خوشمزه هست.  دوست داری؟ مجددا پاسخ مثبت داد.. نمی دونم چرا جان کلام رو نمی گیره! البته بیست سالی از من بزرگتره برای همین یه مقدار دست و بالم بسته هست و الا می تونستم با شوخی های دستی و پشت پا و پس گردنی جبران مافات کنم. همین الآن که این متن در حال نگارش است همین جناب به من گفت از گراندا چه خبر؟ گفتم پروفایلت رو دیدم اونجا. در صدر جدول بودی. 

چند روز دیگه هم Easter یا عید پاک هست اینجا، یادم به هری پاتر افتاده اینجور موقع ها می موند هاگوارتز! چهار روز تعطیلیه باید یه فکری کنم و حرکت درخوری صورت بدم. از وقتی اومدم ذهنم کمتر درگیر حاشیه میشه، و آرامش خوبی دارم بعضی وقت ها، مهم ترینش اینه که آدم خودم هستم. همین باعث شده بتونم بیشتر فکر کنم. گاهی برای خودم چالش های مغزی درست می کنم. سعی می کنم خوش بین باشم و ببینم واقعا تاثیری روی زندگیم می ذاره یا نه، مثلا به عنوان نمونه موقع کار داشتم روی یک مشکلی تمرکز می کردم که دیدم همکارم از میز روبرو انگشت وسط رو به طرف من گرفته و به من زل زده،  با خوشبینی اندیشیدم که حتما با من نیست، بعد از اینکه بهش توجه نکردم شروع کرد دستشو از آرنج خم و راست کردن،با خوشبینی گفتم حتما مشغول ماساژ وتمرین جلو بازو هست، در نهایت خیلی مصرانه دست چپش به دست راستش پیوست، عنان از دست دادم و ازش پرسیدم ترا چه شد؟ فهمیدم قصدش ابراز ناخوشنودی بابت سرعت و کندی Server هست.

 

از نقاط مثبت وضعیت فعلی زندگانی من نزدیکی محل کار به منزل مسکونی هست، کلا بحث نزدیکی خیلی مقوله ی تاثیر گذاری هست، اگر جوانان به صورت منظم و با کیفیت قابل قبول از امکانات نزدیکی برخوردار باشند کیفیت زندگانی بسیار بالا می رود. با توجه به فاصله ی کوتاه منزل و محل کار نیازی به استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی نیست و پیاده به عبور و مرور می  پردازم. وسایل نقلیه ی عمومی خیلی کیفیت خوبی دارن و البته گرون هستند. مثلا حداقل بلیط اتوبوس 1.5 پوند هست. در یکی از این پیاده روی های کار به منزل هوای سه فصل رو در مدت 15 دقیقه تجربه کردم. اول هوا آفتابی بود شبیه حال اینجانب در لحظات روزانه سر کار، بعد یه هو شروع به نم نم بارون گرفت و شبیه بعضی از آخر هفته های من شد.داشتم زمزمه می کردم، دل خوشه به قدم زدن زیر نم نم بارون شاید بتونه بشوره یکم از دغدغه هامون، که ناگهان چنان تگرگی گرفت که پی پی شد در حس شعر و ناله ی ما در اون لحظه.

هم اکنون یکی از یاران از اتاق فرمان اشاره کرد که فردا 13 به در هست. قصد در این 13 به در قصد دارم فیلم The Usual Suspects رو ببینم. چون تا الان سه بار سعی کردم ببینم و هر سه بار به طرز اعجاب آوری قبل از اتمام ده دقیقه اولش خوابم برده. تاثیری که این فیلم در بقیه داره احتمالا لذت وافر و حال و حول هست اما متاسفانه در بنده تاثیر دیاسپام ده رو داره. فردا برم نخلی چیزی گره بزنم بلکه اقوام دور باب مارلی یا با ارفاق خواهر کوچیک هرمیون (اما واتسون) و یا شاید با کمی نارضایتی دختر عمو کوچیک دروگبا در ادامه در مسیر زندگی ما قرار گرفت و  این دل پوسیده رو سر و سامونی داد.

۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر
امیل هسکی

کف

ژانر: کف آسفالت صافه ولی ترک داره، مثل دل منه که غما رو یدک داره.

کلا من به کف خیلی علاقه دارم، مثال بارزش هم کف اتاق هست. اگر کف اتاق نبود بنده سنگر دیگه ای نداشتم. به طور مثال امروز پس از اینکه از سر کار به صاحب خانه برای حل مشکل قرارداد مراجعه کردم و بعد به بانک جهت افتتاح حساب رجوع نمودم، مجددا موفق نبودم پس از تلاش چند باره. می خواستم به نشانه ی اعتراض برم جلوی در بانک و شمشیر سامورایی رو در شکم فرو کنم و عمل حاراگیری رو صورت بدم. اما خب مقدور نبود، نه امکاناتش بود نه اون موارد که گاها نیاز هست اندازه ی پیک نیک باشن، لذا به وسیله ی یک اتوبوس به خانه و اتاق محقر خودم مراجعه کردم و پس از تعویض البسه پرده ها رو کشیدم و در کف اتاق دراز کشیدم. درواقع در لحظات مختلف زندگی کف اتاق آخرین سنگر من بوده. اگر من داریوش اقبالی بودم باید می گفتم آخرین سنگر کف اتاقه نه سکوت. کف اتاق دراز می کشم و به نقطه ای خیره میشم بعدم مغزم روشن میشه چنان که سه کام حبس صورت گرفته در صورتی که در واقعیت صورت نگرفته، مغز محترم که فرصتی برای بازی یافته، خاطراتو پشت هم می چینه و میشه یه فیلم غیر خطی. اون موقع انگار من دارم می دوعم مثل پپسی من، از روی پشت بوم ساختمونا می پرم روی یه پشت بوم دیگه، هر پشت بوم ساختمون یه تیکه خاطره یا تیکه فیلم کوتاه  از زندگانی من یا یه فکر بی سر و ته. بعد که به یه خاطره یا تفکری که نباید می رسم سقوط می کنم. همزمان با این سقوط به زمان حال بر می گردم و می بینم که مثل به زیر تخت خیره بودم به مدت 30 دقیقه. گاها به صورت ارادی متوجه میشم که پام در حال آتیش گرفتن در اثر تماس بی وقفه به شوفاژ هنگام پریدن از روی ساختمونا هست.

تو این لحظه اگه بخوام از یه نفر تشکر کنم از مرغ هست. که پس از تحمل سختی و رنج فراوان در دوران بارداری و دردی که تحمل می کنه که تخم از فیها خالدونش در بیاد در هنگام زایمان، ثمره ی زحماتش تو 5 دقیقه توسط بنده پخته و خورده میشه.  یادم میاد یکی از دوستام تعریف می کرد که مرغشون توی حیاط بعد از چند بار که تخماش توسط دوست من و اهل بیت ایشان به قهقرا برده شد یاد گرفته بود که تخم مرغ هارو یه جای دیگه قایم کنه. (هوش مصنوعی از این خفن تر؟) طبق گفته ی ایشان بعد از اینکه تخم مرغاشو از محل اختفای جدید پیدا کردن و خواستن ببرن مرغ مظلوم به شدت و با نرخ 5 قد برثانیه قد قد می کرده. در لحظاتی آنچنان غمگینم که با تصور اون صحنه و ناراحتی مرغ بیچاره می تونم چند دقیقه گریه کنم.

با تشکر از سیب زمینی که شده نماد بی غیرتی و بخوان یکیو مسخره کنن می گن طرف سیب زمینیه. ولی واقعا چرا؟ به شخصه اگر سیب زمینی نبود الآن به شدت از لحاظ غذایی دچار مشکل بودم. دوست دارم از موز و عسل و کاهو دیگر دوستانی که اسمشون خاطرم نیست هم تشکر کنم اما این مهم رو به آینده موکول می کنم.

انتها

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر
امیل هسکی

درخشش

به روز اول سال نوروز می گوییم. نوروز عید مردم ایران است. مردم ایران در نوروز به خانه های یکدیگر می روند. مردم ایران قبل از نوروز در توئیتر و فیسبوک جک های بی مزه درباره ی آجیل و پسورد اینترنت و فیسبوک و عیدی گرفتن می سازند. خیلی از مردم این جکها رو در واتس اپ و دیگر کوفت زهر مارها برای یکدیگر می فرستند، چنان اهتمامی می ورزند که چنان که تو گویی این قرار است در آخر ماه برای آنها حقوق شود. خلاصه اینکه انقدر بانمک هستند که آدم دوست داره بمالتشون به خیار.

اولین سال تحویل در غربت رخ داد، من که قصد داشتم خودم در اتاقم حبس کنم و به صورت عرفانی سال رو تحویل کنم و فاز بالا بگیرم، در آخرین لحظات منصرف شدم و به خانه ی همکار ایرانی مراجعه کردم. در اونجا سبزی پلو با ماهی تناول نمودم و در لحظه ی سال تحویل مورد بوسه ی کسی قرار نگرفتم، کسی را هم در آغوش فشار ندادم پس قائدتا نه پوند و حتی ریالی جهت عیده بده بستون نکردم. به جهت اینکه باید آدم سنگینی باشم جلوی بقیه نتونستم بعد از سال تحویل دور افتخار بزنم و از روی اوپن آشپز خونه بپرم روی زمین و کله ملاق بزنم آنچنان که چیتا از باغ وحش آزاد شده. تنها به ایراد سخنانی لوث نظیر اینشالا سال فیلانی داشته باشید و اینا بسنده کردم و پس از نوشیدن دو عدد فنجون چای به اتاق محقر خودم در منزل به کمک یک عدد اتوبوس شبانه مهربان بازگشتم. متاسفانه موفق نشدم فاز غربت بگیرم و دلتنگ حاجی فیروز شم یا حس بگیرم که اشکا گلوله گلوله از روی گونه بپاشه رو زمین. حتی با یکی از دوستان هم به گفتگوی نوشتاری پرداختم و از وی پرسیدم که اهداف سال جدیدت چیه؟ منتظر بودم پاسخی بده و بعد به منبر مراجعه کنم و از اهداف خودم براش ایراد سخنرانی کنم که متاسفانه پاسخ داد: "ادای آدمها رو در نیار بگیر بکپ"  خلاصه بعد از اینکه کمی به یکدیگر توهین کردیم یک فیلم کوتاه مبتذل نگاه کردم و حیلی ردیف خوابیدم.

قبل از سال نو به عنوان یک حرکت تجملاتی به آرایشگاهی در بالای شهر مراجعه کردم جهت تنویر انوار خصوصی، آلبومی جلوی بنده گذاشتن، یک گزینه را انتخاب کردم و پس از پایان کار تنها شباهتم به گزینه ی منتخب در عکس، داشتن چش و گوش و الا ماشالا بود. سپس خوشحال و خندان از نشستنی که تا دسته به من توسط برادر آرایشگر صورت گرفته بود 12 پوند ناقابل معادل 60 هزار تومن پیاده شدم و محل رو بدون خداحافظی ترک کردم. برای کاهش سوزش این مهم به یک ساندویچی مراجعه کردم و کمی از اندوه خودم کاهش دادم. البته مجددا در سفارش غذا اشتباهات مهملی انجام دادم که به شدت اوایل مهاجرت نبود.

فردای سال تحویل هنگام بیدار شدن از خواب همچنان حس خاصی نداشتم، البته یادمه ایران که بودم یک حس حالت اضطراب مانندی در من بود در بهبوهه ی سال تحویل، حالا این حس ریشه در فشار شرکت در مهمونیهای متوالی و اجباری در خونه ی اقوام یا پذیرایی از اونا داشته یا که چی، خودم هم نمی دونم. پس از برخواستن به برپایی صبحونه برای خودم مشغول شدم، همچنان هر روز که از خواب پا میشم در رویا تصور می کنم که یه نفر برام صبحونه رو همراه با آب پرتقال در تخت بنده بیاره اما این مهم تا الآن به وقوع نپیوسته. در وطن که بودم وقتی خیلی با دوستان به بامزه بازی می پرداختیم می گفتم من امروز صبحانه آب پرتقال و سوسیس داشتم، چون توی فیلما دیده بودم و فکر می کردم دیگه خیلی با کلاسه، الآن بعد از دو سه بار سوسیس که خوردم یا حتی هات داگ با توجه به مزه ای که داره پشیمون شدم و همش به این فکر می کنم نکنه شکل ظاهریش و این بحث داگ به سگ و اعضا مرتبط باشه؟ 

این دوستان مهاجر ما در اقصی نقاط این کره ی زمین به ما می گفتند که برادر قبل از مهاجرت قشنگ برو سوسیس کالباس بخور، جیگرکی هم برو بعد قلم مبارک رو در هواپیما بذار و به انگلیس برو. ما حرف اینها رو آنچنان که باید گوش ندادیم و الآن هروقت سوسیس می خوریم تصورات بدی در ذهنمون شکل می گیره. در روز اول سال تنها اتفاق مهمی که افتاد اینه که هم خونه ای چارلی از ما تصویری هنگام صبحونه تهیه کرد و در فیسبوکش قرار داد، راوی شگفت زده از این رویداد در ماتحتش امشو شوشه لیپک له لیلونه در حال پخش بود اما در لحظات آخر متوجه شد که این تصویر از گردن به پایین بوده و علتش این بوده که همخونه چارلی از اینکه من در نون باگت سرشیر و مربا میزنم به بدن متعجب بوده و ضمن زمزمه ی لفظ Oh my god,i love you, you are funny تصویری نیمه از راوی درون شبکه اجتماعی نهاده.(البته i love you دریافت شده معادل عزیزم گفتن دختر ها به عطسه ی گربه در وطن بود) هم خونه ای دیگری دارم به اسم دنی که اهل پرتقاله، از ایشان کمال تشکر رو دارم که من رو به باشگاه می بره و حتی میاره. در روز سال نو به باشگاه مراجعه کردم و عضلات پشت رو صیقل دادم و با اسم خارجیشون تا حدودی آشنا شدم. هم خونه ای دنی دوست دختری انگلیسی داره که گاهی با هم درس می خونند و شاید حتی با عبادت هم بپردازند، کلا مقوله ی صمیمیت بین زوجین در اینجا برای من امری هیجان انگیز هست چرا که سابقا در وطن به صورت زنده در صحن علنی عملیات به عنوان تماشگرنما حضور نداشتم. در روز اول سال از اتاق هم خونه ای چارلی نواهای پیاپی Oh Come on، you bastard، و گاها به صورت متوالی yesss .. yess . ohhh god  میامد، راوی که جهت پاکسازی کلیه ی خودش به مکان مورد نظر مراجعه می کرد با چارلی مواجه شد که از اتاق میاد بیرون و فریادی سراسر خوشحالی سر میده. ما که فکر می کردیم این نواهایی که داشته سر می داده جهت ابراز احاساسات در هنگام ایجاد عمل مورد نظر با یار مورد نظر هست، برام سوال پیش اومد که پس چرا ایشان ملبس از اتاق بیرون آمده؟ سپس مشخص شد که این بانو در اتاق مشغول تماشای مسابقه فینال راگبی بودند و قضاوت بنده آبستن افکار پلیدم شده بود.

مدتی پیش در یک سایتی آگهی زدم که اگر کسی علاقه داره زبان فارسی یاد بگیره و به بنده در پیشرفت در زبان انگلیسی یاری بورزده، با ایمیل من تماس بگیره، بعد از چند روز ناامیدی ایمیلی اومد که یک نفر به شما پاسخ داده. تشکر می کنم از عبدالله که از لندن با من تماس گرفته بود و ابراز علاقه کرده بود، متاسفانه من نمی تونم 20 پوند بپردازم و به لندن سفر کنم و برگردم تا با عبدالله language exchange  کنیم. لذا آگهی رو پاک کردم و آگهی دیگه ای ایجاد کردم که اگر کسی می خاد برنامه نویسی و طراحی سایت و این صحبتا بیاموزه بیاد بنده ید طولایی در این زمینه دارم و به من در راستای تسریع روان شدن در زبان انگلیسی یاری بورزه.

روز اول سال نو به مرتب کردن اتاق جدید، انجام گل کلک بازی در واتس اپ و تفکر به اهداف سال نو طی شد، البته شبش من به میهمانی ایرانی های این منطقه دعوت شده بودم. مهمانی در کلیسایی برگزار شد و بزرگترین مزیتش برای من تناول انواع غذاهای دست ساز بود. آش رشته، کوفته، ماکارونی، برنج و سالاد. اینها زینت بخش لحظات من بود به خصوص اینکه برای ناهار نان و موز به همراه عسل میل کرده بودم، و الا من سهمی از مراسم پرشور رقص و شادی نداشتم چرا که یاری نبود که مرا همراهی کند و حضار مجلس همگی به صورت زوج بودن و البته بنده در اقلیت رده ی سنی بودم و نه در رسته ی بزرگسالان محسوب می شدم نه خردسالان. در رسته ی بزرگسالان نبودم چون که علاقه ای نداشتم راجع به قیمت نفت، قیمت ارز، علل فرار مغزها، توافق هسته ای، خاطرات جنگولک بازیام در وطن و دیگر رشادتها بحث کنم. در رسته ی خردسالان و کودکان هم نبودم چرا که به علت شرایط سنی قابل قبول نبود دنبال بچه ها بدوعم، میزو تکون بدم و غیره. البته از لحاظ شرایط روحی کاملا آمادگی شرکت توی همه ی فعالیت های بچه ها رو دارم. خیلی هم لذت می برم. حتی امروز در خونه یک بچه ای 7 8 ساله داشت با توپ به سمت زمین بازی می رفت، بهش گفت پاس بده، پاس داد چنتا رو پایی زدم و گفتم بیا بگیرش. و در حد سی ثانیه لذت وافری در هوای آفتابی و خنک بردم.

امسال برام متفاوت شروع شد، خوشحالم که هنوز قوی هستم، از یک ماه مهاجرت یاد گرفتم که در غربت هیچ چیزی خودش اتفاق نمی افته و فقط خودتی که هوای خودتو داری. و باید تنگش کنیو حرکت کنی. به شخصه دارم در حد توان سعیم رو می کنم.

با وجود اینکه قلب راوی گاها آکنده و مالامال از غم و اندوه است، نور زندگی در لحظاتی در چشمانش می درخشد. در باب درخشش به عنوان اولین چالش سال 94 کتاب انگلیسی The Shining نوشته ی استفن کینگ رو گرفتم و می خام در راستای لرزش سلول های بدن با توجه به ژانر وحشت کتاب و همچنین تقویت زبان انگلیسی مطالعش کنم.

سال خوبی داشته باشید

ش ک !!


۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۹ ۰ نظر
امیل هسکی

قفس بوسه

آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟ برنامه های مفرح دویدن در گل و لای به همراه الافی و بهره جستن از سرعت بالای اینترنت.

یک آخر هفته ی دیگه اومد و داره میره، نه پارتی رفتیم و نه کلاب رفتیم انقدی مست شیم که بعدش با این تاکسی کوچیکا دست در دست یک نفری بدیم به مهر و یکدیگر رو کنیم آباد.

رییس شرکت ما یه فرد گیاه خوار هست، از اینا که هیچ محصولی که مربوط به موجود زنده حتی پنیر رو عسل و این چیزا نمی خوره. دلم می خاد یه شبانه روز شنل نامرئی داشته باشم تعقیبش کنم و مطمعن بشم که ببینم مثلا یه هویی نمیره یه جایی یه سیخ جوجه به دندون بکشه؟ چون به شخصه در دوران طفولیت تلاش عظیمی جهت ورود به بهشت می کردم، گاها یادم میاد که حتی روزه هم می گرفتم ولی به صلاحدید خودم در آن سالها هروقت گرسنم میشد یواشکی نون پنیر گردو هم می خوردم و سشو (sesho) می گرفتم. برا همین فک می کنم همه مث خودمم. خلا این رییس محترم علاقه ی زیاده به فعالیت های ورزشی از جمله دویدن و دوچرخه سواری داره، کلا یکی از چیزهایی که منو توی انگلیس سوپرایز کرد، تعداد مردمی بود که ورزش می کردند، خیلی از وطن بیشتر بود، همه ی سنین، از نوجوانان جاستین بیبر در گوش گرفته تا کهن سالان انتهای جنگ جهانی دوم.

جمعه که روز آخر کاری بود به پیشنهاد رییس محترم قرار شد شنبه بریم در یک محیط طبیعی عمل دویدن رو به اتفاق یکدیگر انجام بدیم، رییس محترم حدودا سی سال از من بزرگتره و از پیروان حضرت موسی هست، خواستم یه لحظه خودم رو شیرین کنم بگم حالا واقعا حضرت موسی عصا رو مار کرده یا که چی؟ که یک لحظه به فکر افتادم که حالا نکنه بخواد به صورت عملی بحث مار و عصا رو نشون بده و بیخیال شدم .. صبح شنبه بعد از اینکه مخزن رو با مواد لبنی و کمی ویتامین پر کردم لباسی شایسته پوشیدم و دم در منتظر رییس شدم، بعد از اینکه رییس اومد دلم می خاس بگم سلااااام چطوری؟ اما چون درکی از زبان فارسی نداره گفتم Hi Steve, u alright? بعد از چاق سلامتی به سمت مکان طبیعی جهت خسته کردن ماهیچه های چارسر پا و دوقلو راه افتادیم. استیو چنان خوراکی های گیاهی می زد به بدن که تو گویی که فکر بنده رو خونده و در سدد اثبات گیاه خوار بودنش با ذکر مثال همراه با رانندگی بوده. هوای آفتابی زینت بخش لحظات ما شد و بعد از اینکه استیو GPS و از این جور داستانا به خودش وصل کرد به حرکت افتادیم. جایی که پارک کردیم جلوی یک پاب (بار) بود، کلا انگلیس پر از پاب هست، و رفتن به پاب خیلی مرسوم هست، شروع مسیر از کنار جاده به یک جنگل انبوهی بود چنانکه راوی نگران عواقب تنهایی بود! ورود به جنگل که حس حضور در شمال رو به من القا می کرد، بعد از حدود یک مایل دویدن توی مسیر پر و پیچ و خم و لذت بردن از زیبایی درخت ها به یک مزرعه رسیدیم، این زیباترین مزرعه ای بود که من تا حالا دیده بودم، تا جایی که چشم کار می کرد سبز بود و در افق دور به یک تپه وصل میشد که ترکیب رنگش با آسمون، سبز و سفید و آبی بود، که باعث شد یادم به پرچم ایران نیوفته! چون پرچم میهن یه ترکیب رنگ دیگه داره.

انقد صحنه زیبا بود که گفتم الآن استیو Iphone رو در میاره و یک سلفی دو نفره می گیره و همون لحظه می فرسته تو اینستاگرام با هش تگ #شاهین_استیو_یه_روز_عالی ، من که داشتم فکر می کردم حالا لبامو اردکی کنم تو عکسا یا نه اما استیو Iphone در نیاورد، و به جاش در مزرعه رو باز کرد، ما سرافکنده از عدم انتشار تصویرمون در جوامع مجازی به دری که استیو باز کرد دخول کردیم. ازش پرسیدم اینجا ملک شخصی نیست؟ گفت چرا اما طبق قانون کسی نمی تونه مسیر ورزشکار ها رو ببنده، یک مسیر خاکی به عرض یک و نیم متر وسط اون مزرعه بود که انتهاش معلوم نبود به کجا میرسه، وارد مسیر شدیم و به دویدن ادامه دادیم، مستقیم افق بود، سمت چپ و راست هم کلا سبز بود انقد سبز بود که داشتم فکر می کردم اگه الآن دوستان محترم خودم بودم منطقه رو منقش به حضور تخته، پاسور، آب بدون گاز با الکل، جوجه کباب و الا ماشالا می کردیم و قهقهه های بلند سر میدادیم اما همچنان به دویدن ادامه دادیم هر از گاهی هم دو سه تا جمله رد و بدل می کردیم. خلاصه من که در وطن به مناظر طبیعی زیادی رفته بودم از زیبایی اون منطقه در شگفت بودم. بعد از دویدن حدود یک مایل دیگه مزرعه تمام شد و ما وارد مرحله ی بعد شدیم، مرحله ی بعد در جنگل به وقوع پیوست و دوباره وارد مسیر جاده ای شدیم بعد رسیدیم به یک برکه ی آب کوچیک، اونجا بود که از استیو پرسیدم، هان ای استیو، مردم اینجا شنا هم می کنن؟ که استیو گفت نه خیلی کم و اکثر جاها ممنوع هست. فرصت رو مغتنم شمردم و از تکاوری های خودم در آب های طبیعی ایران براش قصه بافتم، بعد از برکه به یک دشت بزرگی رسیدیم که از دور چهار پنج نفر با همراه 10 تا سگ مشغول گذران وقت بودن، وقتی رسیدیم اونجا استیو دوستان رو شناسایی کرد و مشغول سلام احوال پرسی شدن. همچنین بنده معرفی شدم و پرسشی مطرح شد که از کدام کشور میام؟ ندایی آمد IRAN، بانوی محترمه همینطور که قلاده ی تنی چند از سگ های مختلف رو در دست داشت پرسید الآن درگیری و اینها چطوره، ما هم که منتظر یه جرقه بودیم شروع کردیم به تعریف مثنوی که ایران جنگ نیست و اون عراقه و فلان که مشخص شد ایشون فک کردن من از IRAQ اومدم. سگ ها هم همینجور به روش داگ استایل مشغول سر و کله زدن همدیگه بودن استیو هم مشغول تعریف از رشادتاش توی مسابقه نیمه ماراتون، بعد از چنتا شوخی که باهمدیگه کردن، البته به صورت لفظی صحنه رو جهت ادامه ی بازی سگها ترک کردیم و به دویدن خودمون ادامه دادیم.دوباره به مراتع سر سبز رسیدیم و من یه اسبایی دیدم که خیلی خوشکل بودن، از شدت زیبایی ها می خاستم جامه بدرم و بپرم توی چمنا و غلت بزنم که خب بر نفس خویش غلبه کردم. بعد از یک ساعت و نیم به ماشین رسیدیم، استیو دوباره مشغول تامین ویتامین و کربوهیدرات های از دست رفته شد، اینجا بود که بهش درس مردانگی دادم و دو عدد موز طویل از بقچه ی خویش در آورده و یکی از آنها در دستان استیو قرار دادم. وی مشعوف از این حرکت بنده لفظ  Brilliant رو به کار برد که احتمال منظورش همون ایول دسخوش خودمون بوده. بدین سان نیمه روزی از شنبه رو به صورت ورزشی گذروندیم و بقیه اوقات در منزل طی شد.

یکشنبه هم مجددا به دعوت استیو به محل دیگری جهت دویدن رفتیم که اینبار 15 نفر دیگه هم بودن، بنده بسی خوشحال بودم  از اینکه الآن قراره شیرجه بزنم توی جمع جوانان مشتاق کسب تجارب جدید. اما هنگامی که به محل مورد نظر رسیدیم، با ورود بنده میانگین سنی از 55 به حدود 52 یا 3 رسید و رویاهای اینجانب بر باد رفت. باز هم تجربه ی خوبی بود، مسیر متفاوت و دیدن افرادی که با وجود اینکه در دهه ی چار پنج و حتی شیش زندگی هست خیلی تر و فرز و آماده هستن. وقتی که داشتیم از یک مسیری باز از توی مزرعه رد می شدیم به یک قفس مانندی رسیدیم که دوستان خارجی به ما گفتن می دونی چیه؟ هیچ کدوم از حدسایی که تو ذهنم اومد قابل ترجمه به انگلیسی نبود در نتیجه پاسخ منفی دادم، فرمودن این قفسه بوسه هست، زوجین وقتی مشغول دویدن هست اینجا بوسه ای رد و بدل می کنن و به ادامه ی مسیر می پردازن، خواستم بپرسم که خب حالا اگر کار به جای باریک کشید آیا تختی پیش بینی شده؟ که به نظر خودم چمن ها جواب گوی این مساله بود و دغدغم رفع شد! وقتی گفتن قفس بوسه دستاشو حلقه کرد و حریف فرضی رو بوسید، حالا یا پیش خودش فکر کرده بود که من معنی Kissing Cage رو نفهمیدم یا شایدم می خاسته ایمان من رو محک بزنه!

ورزش خیلی خوبه، آدم وقتی ورزش می کنه توی لحظه هست.  

 

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر
امیل هسکی