یک اتفاقی که در مهاجرت می افتد اینه که به اومدن و رفتن آدمها عادت می کنی، مثلا هم خونه من دنی پرتغالی دو هفته پیش ترک منزل کرد و رفت لندن دنبال زندگیش، با اینکه فازمون کلا متفاوت بود اما اولین دوست من بود. دیگه عادت کرده بودم هر وقت وارد منزل می شدم سرم رو ناخودآگاه به نشانه ی نفی تکون می دادم، چون از هفته ی دوم هربار که به خونه میومدم ازم می پرسید، Any ladies؟ به جای اون یک درامر اتریشی بزرگ شده در انگلیس به منزل وارد شده. Steph، زندگیش حول محور درام و پارتنرش می چرخه. از دور زندگی هر کس می تونه قشنگ یا زشت باشه، بسته به اینکه با چه نگرشی بهش نگا کنیم.


وقتی از سرکار بر می گردم به یک پلی می رسم که از زیرش قطار رد میشه. خصوصیت این قطار اینه از زیر پات رد میشه و در افق محو میشه. چند دقه روی پل وای میسم و فاز فلسفی می گیرم، گاهی اوقات هم الکی خندم می گیره تنهایی. امروز در حالی که روحیم آغشته به فاز فلسفی بود وارد آشپزخونه شدم که دیدم استف و یار گران قدر خوش قد و بالاش در آشپزخونه مشغول آغوش درمانی بودند. یک لحظه جو منو گرفت و خواستم بپرسم، "آیا شما می دانی هر شب چند نفر در بستر های جدا یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب می روند؟" بعد بی توجه به واکنششون برم ویولون رو بردارم و یه قطعه ی غمگین بنوازم.


متاسفانه در لحظاتی، زندگی بر وفق مراد نمی گذرد، همه ی اون حرف های عینک خوش بینی و زندگی زیباست ای زیبا پسند و حتی همه ی جملات مثبت دنیا افاقه نمی کند. مثلا چند شب پیش من به یک واقعیت زندگی پی بردم که ای کاش می تونستم در این نوشته بخشی از اندوهی که من رو فرا گرفت تشریح می کردم. شاید برای توصیفش بشه گفت که، فرض کنید با خنجری در قلب به خواب می روید، تمام شب رنج و اندوه اون خنجر با شماست، صبح که بیدار می شید به اولین چیزی که آدم بهش پی میبره همون خنجره. آیا این انصافه؟  پاسخ صحیح گزینه ی خیر می باشد.


در همین لحظات هرچیزی می تونه شمارو عصبانی کنه و برنجونه. مثلا اگر همکار شما هنگام گفتگو با شما بادوم بخوره و ملچ ملوچ کنه آدم دوست داره فن های Mortal kombat روش اجرا کنه. افسوس که مقدور نیست.


این کتاب عامه پسند بوکوفسکی هم به عنوان درمان موثر واقع نشد، فقط باعث شد بعد از خوندنش بتونم یک چیزایی رو که قبلا موفق به توصیفشون نمی شدم رو الآن توصیف کنم. مثلا میگه:

«آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاس‌وگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد.»


بعد التحریر:

از این نوشته خودم رضایت نداشتم. دو تا هم قبلا نوشته بودم که رضایت نداشتم. و الآن همینجوری یتیم در آرشیو خاک می خورن. اما جهت خالی نبودن عریضه فرستادمش.