خیلی مودب ازم پرسید ببخشید شما اسپانیایی هستی؟ گفتم باور بفرمایید خیر، حتی مکزیکی هم نیستم. گفت انگلیسی صحبت می کنی؟ سرمو تکون دادم. چند بار عذر خواهی کرد و برام کمی با خجالت توضیح داد که از مادرید اومده و دوستشو پیدا نمی کنه نیاز به کمی پول داره که خودشو برسونه به فرودگاه. براش توضیح دادم که من خودم عازم یه سفر چند روزه هستم و الان نمی تونم به کسی پول بدم. خیلی مودب جواب داد اشکالی نداره داداش، ازت ممنونم و بعد رفت.

نیمه شب بود ولی خیلی سرد نبود، با یه کوله ی بزرگ روی پشتم همینطوری قدم می زدم تا زمان بگذره و به ساعت حرکت اتوبوسم برسه. رسیدم به یکی از خیابون های لندن که مردم توی کیسه خواب خوابیده بودن، ندیدم رهگذرها توجهی نشون بدن امابرای من خیلی جالب بود. داشتم فکر می کردم از یه جنبه چقدر جالبه که آدم بی آلایش بخوابه و در قید پ بند چیزی نباشه.

بیست روز بعد...

آخرین قطار شبو از دست دادم و برای برگشتن به خونه باید تا صبح صبر می کردم، باز دوباره نزدیک خیابون ویکتوریا بودم. دلم خوش بود به سه باری که این مدت توی فرودگاه یا ایستگاه قطار خوابیده بودم و می گفتم یه جوری سر می کنم تا صبح. اول رفتم پیش همونا که توی خیابون خابیده بودن، دیدم همه کارتون زیرشون هست و خیلی نزدیک به هم هستن بیخیال شدم و رفتم توی ترمینال اتوبوس، خیلی شلوغ بود و همهمه ی سرسام آوری بود. یکی دو ساعتی سر کردم. گوشیم خاموش شده بود از طرفی کولم هم خیلی سنگین بود. همه ی این خستگی ها اومده بود روی خستگی سفر. ساعت رسیده بود به سه، چند بار یه مسیر رو بدون اینکه بدونم چرا رفتم و اومدم. احساس می کردم قدرت تصمیم گیریم رو به افول هست. از دیروز ظهر چیزی نخورده بودم اما گرسنم هم نبود. سعی می کردم متمرکز شم ولی نمی تونستم افکارمو جمع کنم. به خودم اومدم که دیدم توی ایستگاه قطارم. بیست دقیقه روی صندلی های آهنی نشستم داشتم فکر می کردم کدوم گوشه رو برای دراز کشیدن انتخاب کنم؟ خسته بودم اما خوابم نمی اومد، هی جیبامو می گشتم چون توهم داشتم که یه نفر می خواد پاسپورتم یا موبایلمو بدزده. روی زمین به یک ماده ی سفید خیره شده بودم، شیر هست یا ماست؟ چرا کسی تمیزش نمی کنه؟ نکنه پام روش بره بخورم زمین؟
کیف کولیم کو؟ چرا پشتم سنگین نیست؟ احساس خستگی امانم رو بریده بود، داشتم فک می کردم که برم توی دستشویی بخوابم، یک مامور سیاه چرده بازومو گرفت و گفت باید بری بیرون، گفتم منتظر قطارم گفت نمیشه بمونی. از این همه ضعف خودم داشت حالم به هم می خورد. گفتم می خوام با رییست صحبت کنم، دلم می خواست به خودم ثابت کنم که توانایی تغییر وضعیت رو دارم. گفت کجایی هستی برادر؟ گفتم ایرانی، اهل آنگولا بود با غرور و تعصب گفت آفریقاییه، گفت می خواد یه روز ایرانو ببینه گفتم اگه رفتی ایران امیدوارم کسی نصف شب از ایستگاه بیرونت نکنه. خندید و درو روم قفل کرد. نتونستم بهش عذاب وجدان بدم. حتی یادم رفت بهش بگم که یه چیز سفیدی روی زمین ریخته.
دوباره داشتم راه می رفتم، به خودم گفتم چه قد خوبه که کسی منو نمیشناسه که در این وضعیت ببینتم. داشتم راه می رفتم می ترسیدم بالا بیارم. سرم سبک شده بود. اصلا نمی تونستم تصمیم بگیرم، احساس می کردم پاهام بی وزن شده. رسیدم به یه ایستگاه قطار دیگه. رفتم یه سالنی که دیدم تهش دو تا خانم سیاه پوست خوابیدن. یکیشون نشستنی خوابیده بود و با هر صدایی بیدار می شد، دوباره سرش افتاد رو شونش. اون یکی حرفه ای بود، هم کیسه خواب داشت هم مقوا. احساس امنیت می کردم، حس می کردم همه اینا به زودی تموم میشه. حتی کیفم هم دیگه برام مهم نبود. نشستم روی تاقچه فلزی بین باجه ی بلیط فروشی و مشتریها. خوشم میومد که هیچی برام مهم نیست. آقای مسنی رد شد و گفت داری میری! با خنده گفتم تازه اومدم. سرشو چند بار تکون داد و رفت. دیدم بلیط فروشی باز شده و کسی منو دعوا نمی کنه که چرا نشستم اونجا. گفتم چه خوبه که هیچ کس به من اهمیت نمیده. دو تا پلیس اومدن کوله هامو بردن، گفتم ولش کن بعد میرم میگم گمشون کردم تازه جاشون پیشه اونا امنه. حس می کردم زرنگی کردم! یه نفر اومد گفت ببخشید شما اسپانیایی هستی؟ گفتم نه، گفت چه زبونی صحبت می کنی؟ گفتم فقط عربی. سرشو تکون داد، گفتم بیست روز پیش هم دیدمت، گفت دوشنبه می خام برم سر کار ولی الان اینجوری پول در میارم، اضافه کرد که حالش از این سبک زندگی به هم می خوره. خواستم بگم منم حالم داشت به هم می خورد ولی الان خوبم. ولی رفتو یکی دیگه رو تلکه کرد...
دیگه هیچکس به من توجه نکرد، داشتم بالا می رفتم، بی وزنی حس خوبی داشت. چند نفر اومدن بدنمو هم بردن.