سابقا در وطن عزیز توانایی قابل قبولی در جنگ های تن به تن و حتی گاها یک به چند در مبارزات کلامی داشتم، این مهم به سبب درک اینجانب به زوایای ظریف زبان فارسی بود. جای خالی این مهارت به شدت در زندگی روزمره من بعد از مهاجرت به انگلستان احساس می شه. در راستای ایجاد صمیمیت با همکاران قدم های بلندی برداشتم، گام ها انقدری بلند بوده که هر لحظه خطر جر خوردن احساس می شود. همین روز گذشته آنچنان خطر رو احساس کردم که تصمیم گرفتم از فردا با رخی جدی وارد محل کار بشم. البته این مورد بحث جدیدی نیست، هر از چند ماهی یک بار تصمیمی که با خودم در زندگی می گیریم تصمیم به کاهش شوخی های خودم اعم از فیزیکی و لفظی با اطرافیان هست. و تا به حال همواره نقطه ی پایان این تصمیم شکست بوده است.

تسلط به زوایای ظریف یک زبان خیلی مهم هست، چون آدم باید در لحظات حیاتی عبارت مناسب رو بر زبان جاری سازه. به عنوان مثل وقتی همکارم به شوخی بهم می گه Bug off (برو گمشو به صورت بی ادبانه) دقیقا نمی دونم چی پاسخی مناسب هست؟  خودت bug off ؟  bug on ؟ یا مثلا یه هو جوگیر بشم بگم shut da fu*k of you bla bla ؟   چون برای پاسخ مناسب مردد هستم می خندم که انگار خوشم اومده و اگه خیلی بخوام جواب با حالی بدم سعی می کنم به حالت خیلی  کنایه آمیز بگم Thank you! .  کلا این مساله من رو به فکر وا داشته برم لندن و مدت مدیدی در پایین شهر به افزایش دانش و اطلاعاتم در این زمینه ها اضافه کنم. این جایی که من زندگی می کنم همه فرهیخته و دکتر مهندسن چون یک دانشگاه بزرگ اینجاهست. برای همین خیلی به دلم نیست و از خودم راضی نیستم. 

من باب از هر دست بدی از همون دس پس می دی و این صحبتا از وقتی اومدم اینجا هی  مصادیقش برام رخ می ده، یک بار که  با یکی از همکار های شوخ طبع مراوده داشتم بهش گفتم من به بانوان سیاه پوست مختصر کراشی دارم و آرزو دارم  یار بعدی اینجانب از این قشر باشن. به من گفت پس باید بری گراندا، من که فکر می کردم حالا گراندا یک محل کسب و کار یا پاتوق افراد سیاه پوست هست ازش پرسیدم چطوری؟ من رو ارجاع داد به همکار دیگر که از اون بپرسم. وقتی که  رسیدم شرکت خرامان خرامان به سمت همکارم رفتم و خوشحال و شادان با سینه ای ستبر ازش پرسیدم How can I get on Granda؟  گفتش که یه سایت هست فقط کافیه ثبت نام کنی. همکار خانمم هم یه مختصر خنده ای کرد. این مورد رو به حساب حسادتش گذاشتم و با اعتماد به نفس وافر ایگنورش کردم. فردا آن روز صدای نوتیفیکیشن یکی از همکار ها اومد و همین بانوی همکار ما فرمود صدای گوشی شاهین هست که توی گراندا Match پیدا کرده … بقیه ی همکار ها هم شلیک خنده سر دادن حتی یکیشون از شدت خنده انقد سرخ شده بود که گفتم الآن سکته می کنه و ویزای ما رو به دلیل قتل غیر عمد باطل می کنند. خلاصه کاشف به عمل اومد که این یک سایت dating مربوط به افراد مذکر مشتاق به یکدیگر هست. و این بود که بنده نقش شامولک (shamoolak) یا به بیانی دیگر آلت دست جمع - رو داشتم.

در رابطه با ابطال ویزا همین همکار با نمک من که به حول و قوه ی الهی در فرصت مقتضی ایشون رو به خیار خواهیم مالید.. در فرصتی به شوخی من گفت اگر فلان کنی که ویزاتو باطل می کنیم در اون لحظه فشاری بر من وارد شد که خواستم بهش بگم ویزای مادرتو باطل کن تو! اما یه لحظه یادم اومد مادرش احتمالا فاقد ویزا هست، ابتدا نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم این لطف رو به من بکن. هنوز که هنوزه دنبال فرصتی هستم که پاسخ شایسته ای بهش بدم. همون روز رفتم دستشویی و چند بار در خیال بهش گفتم ببین اگه شوخی کردی که بامزه نبود، اگرم جدی گفتی که در جایگاهی نیستی که این حرفو بزنی!  خلاصه برنامه اینه که اگه یه بار دیگه شوخی ناشایست کرد پاسخی شایسته دریافت کنه. البته در چند تلاشی سعی کردم باهاش شوخی کثیف کنم، مثلا یک بار که داشت موز می خورد سعی کردم چهره ای شیطانی به خودم بگیرم و پرسیدم خوشمزه هست؟ که گفت آره خوشمزه هست.  دوست داری؟ مجددا پاسخ مثبت داد.. نمی دونم چرا جان کلام رو نمی گیره! البته بیست سالی از من بزرگتره برای همین یه مقدار دست و بالم بسته هست و الا می تونستم با شوخی های دستی و پشت پا و پس گردنی جبران مافات کنم. همین الآن که این متن در حال نگارش است همین جناب به من گفت از گراندا چه خبر؟ گفتم پروفایلت رو دیدم اونجا. در صدر جدول بودی. 

چند روز دیگه هم Easter یا عید پاک هست اینجا، یادم به هری پاتر افتاده اینجور موقع ها می موند هاگوارتز! چهار روز تعطیلیه باید یه فکری کنم و حرکت درخوری صورت بدم. از وقتی اومدم ذهنم کمتر درگیر حاشیه میشه، و آرامش خوبی دارم بعضی وقت ها، مهم ترینش اینه که آدم خودم هستم. همین باعث شده بتونم بیشتر فکر کنم. گاهی برای خودم چالش های مغزی درست می کنم. سعی می کنم خوش بین باشم و ببینم واقعا تاثیری روی زندگیم می ذاره یا نه، مثلا به عنوان نمونه موقع کار داشتم روی یک مشکلی تمرکز می کردم که دیدم همکارم از میز روبرو انگشت وسط رو به طرف من گرفته و به من زل زده،  با خوشبینی اندیشیدم که حتما با من نیست، بعد از اینکه بهش توجه نکردم شروع کرد دستشو از آرنج خم و راست کردن،با خوشبینی گفتم حتما مشغول ماساژ وتمرین جلو بازو هست، در نهایت خیلی مصرانه دست چپش به دست راستش پیوست، عنان از دست دادم و ازش پرسیدم ترا چه شد؟ فهمیدم قصدش ابراز ناخوشنودی بابت سرعت و کندی Server هست.

 

از نقاط مثبت وضعیت فعلی زندگانی من نزدیکی محل کار به منزل مسکونی هست، کلا بحث نزدیکی خیلی مقوله ی تاثیر گذاری هست، اگر جوانان به صورت منظم و با کیفیت قابل قبول از امکانات نزدیکی برخوردار باشند کیفیت زندگانی بسیار بالا می رود. با توجه به فاصله ی کوتاه منزل و محل کار نیازی به استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی نیست و پیاده به عبور و مرور می  پردازم. وسایل نقلیه ی عمومی خیلی کیفیت خوبی دارن و البته گرون هستند. مثلا حداقل بلیط اتوبوس 1.5 پوند هست. در یکی از این پیاده روی های کار به منزل هوای سه فصل رو در مدت 15 دقیقه تجربه کردم. اول هوا آفتابی بود شبیه حال اینجانب در لحظات روزانه سر کار، بعد یه هو شروع به نم نم بارون گرفت و شبیه بعضی از آخر هفته های من شد.داشتم زمزمه می کردم، دل خوشه به قدم زدن زیر نم نم بارون شاید بتونه بشوره یکم از دغدغه هامون، که ناگهان چنان تگرگی گرفت که پی پی شد در حس شعر و ناله ی ما در اون لحظه.

هم اکنون یکی از یاران از اتاق فرمان اشاره کرد که فردا 13 به در هست. قصد در این 13 به در قصد دارم فیلم The Usual Suspects رو ببینم. چون تا الان سه بار سعی کردم ببینم و هر سه بار به طرز اعجاب آوری قبل از اتمام ده دقیقه اولش خوابم برده. تاثیری که این فیلم در بقیه داره احتمالا لذت وافر و حال و حول هست اما متاسفانه در بنده تاثیر دیاسپام ده رو داره. فردا برم نخلی چیزی گره بزنم بلکه اقوام دور باب مارلی یا با ارفاق خواهر کوچیک هرمیون (اما واتسون) و یا شاید با کمی نارضایتی دختر عمو کوچیک دروگبا در ادامه در مسیر زندگی ما قرار گرفت و  این دل پوسیده رو سر و سامونی داد.