alert("hey");

توضیحی ندارم.

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

تضاد

جالبه که اون چیزی که در دسترس نیس همیشه جذاب تره، در وطن که بودم از هر فرصتی برای انگلیسی صحبت کردن استفاده می کردم، مثلا اگه یه توریست تنها به پست من می خورد به صورت اجباری باید به پیشنهاد های من در خصوص نقاط دیدنی  وطن گوش می سپرد. وقتی هم که با سایت Couchsurfing آشنا شدم در چند فرصت این خارجیها رو به منزل آوردم و اوقات مفرحی براشون در حد امکان تدارک دیدم. اما از وقتی اومدم انگلیس اوضاع بر عکس شده، مثلا دو سه باری که دیدم یک نفر داره فارسی صحبت می کنه به سمتش رفتم و شروع به احوال پرسی کردم. دو بار هم اتفاق افتاده که چند دقیقه ای با یکی صحبت کردم سپس مشخص شده این سانی یا جکی که داره با من صحبت می کنه ایرانیه و به شخصه این مورد رو دلپذیر یافتم.

هم خونه ای پرتغالی من دنی از هر فرصتی برای آموزش آخرین تکنیک های دختر بازی و نحوه ی مدارا با دوست دختر به من استفاده می کنه، چنان که تو گویی این رسالتی رو دوششه و باید راز های موفقیتشو به بازمانده ی بعدی انتقال بده. به عنوان مثال در یک نوبت دوهفته پیش یک دوست لهستانی من جهت تماشای فیلم Funny Games به منزل ما مراجعه کرده بود، بین دو نیمه که مشغول تعویض نوشیندنی ها و موارد پذیرایی بودم انقدر از اهمیت eye contact یا همون تماس چشمی به من گفت که از چهل و پنج دقیقه ی نیمه ی دوم فیلم حداقل بیست دقیقه رو به چشمای این بدبخ زل زده بودم. البته مفید واقع نشد. این دنی که داره حقوق می خونه با وجود اینکه هشت ساله انگلیس هست و مدت مدیدی لندن بوده اما لهجه ی American داره، در واقع هنگام مکالماتمون از بیست کلمش حداقل 10 تاش man هست. معمولا با sup man آغاز میشه و با alright man به انتها میرسه.

این روزها نزدیک انتخابات انگلستان هست و این دنی دهن این مظلوم رو مورد عنایت قرار داده از بس راجع به تفاوت حزبای مختلف و تاثیرشون روی سرنوشت ما مهاجرا توضیح میده، بنده که در این زمینه پشیزی اطلاعات ندارم فقط به تکان دادن سر اکتفا می کنم و گاهی هم برای تنوع می گم Oh really? اونم قاعدتا می گه yea man. خلاصه گاهی انقد توضیح میده که من شک می کنم یا داره تمرین Speaking می کنه یا فردا توی دانشگاه کنفرانس داره و گوش رایگان گیر آورده، البته برای من خیلی بد نیست، چون به اجبار با این احزاب انگلیس و تاثیر رسانه روی مخ مردم، قوانین مالیات و دیگر موضاعات جدی جامعه آشنا شدم. هر از گاهی هم برای اینکه به من حال بده می گه ولی ایران اوضاعش از بقیه کشور های خاور میانه بهتره. اولا هم که اومده بودم هی می گفت راسته که تو ایران دخترا باکره هستن؟ سپس وارد جزییات نامطلوبی می شد و تقاضای اطلاعات بیشتر داشت..

یک آخر هفته هم که حوصلم سر رفته بود رفتم یه آگهی زدم تو اینترنت که مضمونش این بود که من فلانم و بیصارم و در گذشته در کوه های وطنم خیلی تیز و فرز بودم، اگر کسی پایه هست بیاد بریم طبیعت گردی کنیم گاهی وقتا. یک بانویی به من جواب داده که من بیست سال از تو بزرگترم اشکالی نداره؟ من هم کلی چاخان کردم نه قراره از شما درس زندگی یاد بگیرم البته این مساله که صاحب وسیله نقلیه بود اصلا در نظر من تاثیری نداشت! خلاصه قرار شده به محضی که بنده مجهز به تلفن همراه شدم با همدیگه بریم شکار آهو در طبیعت وحشی. یک مرد دیگری هم امروز پاسخ داده و ابراز کرده که به زندگی در بیرون شهر علاقه منده، رفتم چند بار آگهیو خوندم که مطعمن بشم که یه وقت منظورم نا به جا ارسال نشده باشه!

گام بلندی برداشتم و به تکنولوژی کتلت دست پیدا کردم، این که مزش شبیه کباب کوبیده شد نه تنها اصلا مهم نیست بلکه امتیاز مثبتی هم هست. با تنی چند از دوستان مشورت کردم و چند آموزش اینترنتی هم مطالعه کردم و کتلتی بسیار خوشمزه درست کردم. البته طبخ این مهم 3 ساعت طول کشید چرا که راوی اشتباهات تاکتیکی زیادی ناشی از بی تجربگی صورت داد. مثلا حواسم نبود که باید سیب زمینی رو رنده کنم که بشه با گوشت و پیاز و دیگر یاران ورز داد، و اشتباها  سیب زمینی رو بعد از آبپز شدن درسته انداختم تو ظرف مایع کتلت و پدر صاحب بچه دراومد تا خمیر کتلت درست شد، انقد مشت زدم بهش که تلافی این گشادیهایی که در این مدت کردم در اومد. البته خب وسطش هم کمی خام بود که به سبب نقص فنی بنده در قسمت قالب گیری و ضخامت بیش از استاندارد رسمی صورت گرفت.

با توجه به اینکه تصمیم گرفته بودم با سستی و کژی مبارزه کنم فعالیت های مفرحی برای خودم ترتیب دادم.. در انگلستان ملت عاشق دویدن هستن و سنت های خاصی در این زمینه دارند، مثلا یکی از اونها اسمش  Parkrun هست که هر هفته شنبه ها ملت غیور در یک پارک جمع می شن و اندازه ی پنج کیلومتر می دوعن، هر کسی قبل از اومدن باید توی یک سایتی به رایگان ثبت نام کنه و یک بارکد می گیره که با اون زمانشو می سنجن، خیلی تشکیلات مهربانی داره و همه اونجا داوطلبانه کار می کنن. شنبه ی گذشته به محل مراجعه کردم و خیل عظیمی از دوندگان در همه ی سنین رو مشاهده کردم. توی بلند گو هم پرسیدن کسی هس بار اولش باشه که دستمو بالا بردم و بعد از حضار خواسته شد که تشویق کنن، خیلی سعی کردم در اون لحظه سنگین باشم و از میاه انبوه ریش و سیبیل به نشانه ی لبخند دندون های ردیف جلو رو تا حدی به نمایش گذاشتم و کله ملاق هم نزدم. مسابقه آغاز شد بنده که می خاستم از آبروی وطن جلو دفاع کنم چنان استارتی زدم که usain bolt در صد متر المپیک لندن این فشارو به خودش نیاورده بود. امان از این دل غافل که این مسابقه ی استقامت بود نه سرعت، برای لحظاتی شادان نفر اول بودم تا اینکه بعد از 500 متر ریه ها شروع به تنگ شدن کردن. عضلات پا هم اگر می تونستن صحبت کنن قطعا می گفتن خب  مردک تو که مرتب ورزش نمی کنی پس چه انتظاری داری؟ سرعت بنده رو به افول بود و از نفر اول کم کمش نفر صدم شدم دیگه تازه نصفش گذشته بود که هی داشتم خودمو اغفال می کردم که یواشکی فرار کنم و برگردم خونه اما اینکارو نکردم. دیگه شروع به راه رفتن کردن و واقعا بدنم کم آورده بود. برادران و خواهران بریتانیایی هم با نداهای Come on, don't stop منو تهییج می کردن. از همه دلپذیر تر این بود که چنتا از شرکت کننده ها با سگشون شرکت کرده بودن! بنده به این موجود مهربان علاقه ی شدیدی دارم. در یک عصر آفتابی هم خونه ای ها فوج فوج و عینک زنان به باغچه ی خونه مراجعه کردن که از وفور ویتامین دی بهره ببرن، بنده هم به این صف پیوستم و علاقه ی خودم رو به سگ باهاشون در میون گذاشتم. مث که اینجا یه جریانا و تشکلاتی هست که سگ ملت رو می برن شبا تاب میدن برای کسایی که وقت ندارن. تصمیم دارم به زودی وارد این جریانات بشم.

اوضاع سرکار بد نیست، راحت تر صحبت می کنم هر وقت هم هر فیلمی می بینم سعی می کنم فردا از بعضی از کلمه ها و عبارت های جدیدش سر کار استفاده کنم، چنان که بعضی وقتا همزمان 5 6 تا سر بر می گرده که ببینه من چی گفتم. همش از این بیم دارم که نکنه ناخواسته جد و آباد یه نفر رو مورد عنایت قرار دادم در تلاش برای استفاده از کلمه و عبارت جدید…  این همکار ما هم رفته کلی فحش فارسی سرچ کرده و یاد گرفته و هر از گاهی بنده رو شرمنده می کنه. یک شب که با این همکارا رفته بودیم بولینگ و شام (مث دکستر!) موقعی که نوبت من شد فرمود bache koo...i go ! گاهی هم از Ghrom sagh استفاده می کنه انگار خیلی به دلش نشسته. همواره از سرکار که برمیگردم از خودم می پرسم هدف از زندگی چیه؟ باید چی کار کنم که راضی از دنیا برم؟ یه بار که رفته بودم یکی از این گرد همایی های اجتماعیی همین سوال رو از یک آقای انگلیسی که 15 سالی از خودم بزرگتر بود پرسیدم. در اون لجظه بهم جواب داد تا میتونی آبجو بخور! حالا دچار دوگانگی ارزشی شدم که این تا میتونی دقیقا میزانش چه قدره؟

همچنان خودم رو هل می دم گاهی ترمز می کنم اما سعی می کنم خیلی متوقف نمونم. گاهی حس خیلی خوبی دارم و گاهی هم در سینه احساس فشردگی دارم. از این تضاد راضیم. فکر کنم اگر بشه که بین این دو بالانس منطقی به وجود بیارم رضایت مندی بیشتری از زندگانی حاصل میشه.

 

۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر
امیل هسکی

ویزای مامانش

سابقا در وطن عزیز توانایی قابل قبولی در جنگ های تن به تن و حتی گاها یک به چند در مبارزات کلامی داشتم، این مهم به سبب درک اینجانب به زوایای ظریف زبان فارسی بود. جای خالی این مهارت به شدت در زندگی روزمره من بعد از مهاجرت به انگلستان احساس می شه. در راستای ایجاد صمیمیت با همکاران قدم های بلندی برداشتم، گام ها انقدری بلند بوده که هر لحظه خطر جر خوردن احساس می شود. همین روز گذشته آنچنان خطر رو احساس کردم که تصمیم گرفتم از فردا با رخی جدی وارد محل کار بشم. البته این مورد بحث جدیدی نیست، هر از چند ماهی یک بار تصمیمی که با خودم در زندگی می گیریم تصمیم به کاهش شوخی های خودم اعم از فیزیکی و لفظی با اطرافیان هست. و تا به حال همواره نقطه ی پایان این تصمیم شکست بوده است.

تسلط به زوایای ظریف یک زبان خیلی مهم هست، چون آدم باید در لحظات حیاتی عبارت مناسب رو بر زبان جاری سازه. به عنوان مثل وقتی همکارم به شوخی بهم می گه Bug off (برو گمشو به صورت بی ادبانه) دقیقا نمی دونم چی پاسخی مناسب هست؟  خودت bug off ؟  bug on ؟ یا مثلا یه هو جوگیر بشم بگم shut da fu*k of you bla bla ؟   چون برای پاسخ مناسب مردد هستم می خندم که انگار خوشم اومده و اگه خیلی بخوام جواب با حالی بدم سعی می کنم به حالت خیلی  کنایه آمیز بگم Thank you! .  کلا این مساله من رو به فکر وا داشته برم لندن و مدت مدیدی در پایین شهر به افزایش دانش و اطلاعاتم در این زمینه ها اضافه کنم. این جایی که من زندگی می کنم همه فرهیخته و دکتر مهندسن چون یک دانشگاه بزرگ اینجاهست. برای همین خیلی به دلم نیست و از خودم راضی نیستم. 

من باب از هر دست بدی از همون دس پس می دی و این صحبتا از وقتی اومدم اینجا هی  مصادیقش برام رخ می ده، یک بار که  با یکی از همکار های شوخ طبع مراوده داشتم بهش گفتم من به بانوان سیاه پوست مختصر کراشی دارم و آرزو دارم  یار بعدی اینجانب از این قشر باشن. به من گفت پس باید بری گراندا، من که فکر می کردم حالا گراندا یک محل کسب و کار یا پاتوق افراد سیاه پوست هست ازش پرسیدم چطوری؟ من رو ارجاع داد به همکار دیگر که از اون بپرسم. وقتی که  رسیدم شرکت خرامان خرامان به سمت همکارم رفتم و خوشحال و شادان با سینه ای ستبر ازش پرسیدم How can I get on Granda؟  گفتش که یه سایت هست فقط کافیه ثبت نام کنی. همکار خانمم هم یه مختصر خنده ای کرد. این مورد رو به حساب حسادتش گذاشتم و با اعتماد به نفس وافر ایگنورش کردم. فردا آن روز صدای نوتیفیکیشن یکی از همکار ها اومد و همین بانوی همکار ما فرمود صدای گوشی شاهین هست که توی گراندا Match پیدا کرده … بقیه ی همکار ها هم شلیک خنده سر دادن حتی یکیشون از شدت خنده انقد سرخ شده بود که گفتم الآن سکته می کنه و ویزای ما رو به دلیل قتل غیر عمد باطل می کنند. خلاصه کاشف به عمل اومد که این یک سایت dating مربوط به افراد مذکر مشتاق به یکدیگر هست. و این بود که بنده نقش شامولک (shamoolak) یا به بیانی دیگر آلت دست جمع - رو داشتم.

در رابطه با ابطال ویزا همین همکار با نمک من که به حول و قوه ی الهی در فرصت مقتضی ایشون رو به خیار خواهیم مالید.. در فرصتی به شوخی من گفت اگر فلان کنی که ویزاتو باطل می کنیم در اون لحظه فشاری بر من وارد شد که خواستم بهش بگم ویزای مادرتو باطل کن تو! اما یه لحظه یادم اومد مادرش احتمالا فاقد ویزا هست، ابتدا نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم این لطف رو به من بکن. هنوز که هنوزه دنبال فرصتی هستم که پاسخ شایسته ای بهش بدم. همون روز رفتم دستشویی و چند بار در خیال بهش گفتم ببین اگه شوخی کردی که بامزه نبود، اگرم جدی گفتی که در جایگاهی نیستی که این حرفو بزنی!  خلاصه برنامه اینه که اگه یه بار دیگه شوخی ناشایست کرد پاسخی شایسته دریافت کنه. البته در چند تلاشی سعی کردم باهاش شوخی کثیف کنم، مثلا یک بار که داشت موز می خورد سعی کردم چهره ای شیطانی به خودم بگیرم و پرسیدم خوشمزه هست؟ که گفت آره خوشمزه هست.  دوست داری؟ مجددا پاسخ مثبت داد.. نمی دونم چرا جان کلام رو نمی گیره! البته بیست سالی از من بزرگتره برای همین یه مقدار دست و بالم بسته هست و الا می تونستم با شوخی های دستی و پشت پا و پس گردنی جبران مافات کنم. همین الآن که این متن در حال نگارش است همین جناب به من گفت از گراندا چه خبر؟ گفتم پروفایلت رو دیدم اونجا. در صدر جدول بودی. 

چند روز دیگه هم Easter یا عید پاک هست اینجا، یادم به هری پاتر افتاده اینجور موقع ها می موند هاگوارتز! چهار روز تعطیلیه باید یه فکری کنم و حرکت درخوری صورت بدم. از وقتی اومدم ذهنم کمتر درگیر حاشیه میشه، و آرامش خوبی دارم بعضی وقت ها، مهم ترینش اینه که آدم خودم هستم. همین باعث شده بتونم بیشتر فکر کنم. گاهی برای خودم چالش های مغزی درست می کنم. سعی می کنم خوش بین باشم و ببینم واقعا تاثیری روی زندگیم می ذاره یا نه، مثلا به عنوان نمونه موقع کار داشتم روی یک مشکلی تمرکز می کردم که دیدم همکارم از میز روبرو انگشت وسط رو به طرف من گرفته و به من زل زده،  با خوشبینی اندیشیدم که حتما با من نیست، بعد از اینکه بهش توجه نکردم شروع کرد دستشو از آرنج خم و راست کردن،با خوشبینی گفتم حتما مشغول ماساژ وتمرین جلو بازو هست، در نهایت خیلی مصرانه دست چپش به دست راستش پیوست، عنان از دست دادم و ازش پرسیدم ترا چه شد؟ فهمیدم قصدش ابراز ناخوشنودی بابت سرعت و کندی Server هست.

 

از نقاط مثبت وضعیت فعلی زندگانی من نزدیکی محل کار به منزل مسکونی هست، کلا بحث نزدیکی خیلی مقوله ی تاثیر گذاری هست، اگر جوانان به صورت منظم و با کیفیت قابل قبول از امکانات نزدیکی برخوردار باشند کیفیت زندگانی بسیار بالا می رود. با توجه به فاصله ی کوتاه منزل و محل کار نیازی به استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی نیست و پیاده به عبور و مرور می  پردازم. وسایل نقلیه ی عمومی خیلی کیفیت خوبی دارن و البته گرون هستند. مثلا حداقل بلیط اتوبوس 1.5 پوند هست. در یکی از این پیاده روی های کار به منزل هوای سه فصل رو در مدت 15 دقیقه تجربه کردم. اول هوا آفتابی بود شبیه حال اینجانب در لحظات روزانه سر کار، بعد یه هو شروع به نم نم بارون گرفت و شبیه بعضی از آخر هفته های من شد.داشتم زمزمه می کردم، دل خوشه به قدم زدن زیر نم نم بارون شاید بتونه بشوره یکم از دغدغه هامون، که ناگهان چنان تگرگی گرفت که پی پی شد در حس شعر و ناله ی ما در اون لحظه.

هم اکنون یکی از یاران از اتاق فرمان اشاره کرد که فردا 13 به در هست. قصد در این 13 به در قصد دارم فیلم The Usual Suspects رو ببینم. چون تا الان سه بار سعی کردم ببینم و هر سه بار به طرز اعجاب آوری قبل از اتمام ده دقیقه اولش خوابم برده. تاثیری که این فیلم در بقیه داره احتمالا لذت وافر و حال و حول هست اما متاسفانه در بنده تاثیر دیاسپام ده رو داره. فردا برم نخلی چیزی گره بزنم بلکه اقوام دور باب مارلی یا با ارفاق خواهر کوچیک هرمیون (اما واتسون) و یا شاید با کمی نارضایتی دختر عمو کوچیک دروگبا در ادامه در مسیر زندگی ما قرار گرفت و  این دل پوسیده رو سر و سامونی داد.

۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۶ ۰ نظر
امیل هسکی

کف

ژانر: کف آسفالت صافه ولی ترک داره، مثل دل منه که غما رو یدک داره.

کلا من به کف خیلی علاقه دارم، مثال بارزش هم کف اتاق هست. اگر کف اتاق نبود بنده سنگر دیگه ای نداشتم. به طور مثال امروز پس از اینکه از سر کار به صاحب خانه برای حل مشکل قرارداد مراجعه کردم و بعد به بانک جهت افتتاح حساب رجوع نمودم، مجددا موفق نبودم پس از تلاش چند باره. می خواستم به نشانه ی اعتراض برم جلوی در بانک و شمشیر سامورایی رو در شکم فرو کنم و عمل حاراگیری رو صورت بدم. اما خب مقدور نبود، نه امکاناتش بود نه اون موارد که گاها نیاز هست اندازه ی پیک نیک باشن، لذا به وسیله ی یک اتوبوس به خانه و اتاق محقر خودم مراجعه کردم و پس از تعویض البسه پرده ها رو کشیدم و در کف اتاق دراز کشیدم. درواقع در لحظات مختلف زندگی کف اتاق آخرین سنگر من بوده. اگر من داریوش اقبالی بودم باید می گفتم آخرین سنگر کف اتاقه نه سکوت. کف اتاق دراز می کشم و به نقطه ای خیره میشم بعدم مغزم روشن میشه چنان که سه کام حبس صورت گرفته در صورتی که در واقعیت صورت نگرفته، مغز محترم که فرصتی برای بازی یافته، خاطراتو پشت هم می چینه و میشه یه فیلم غیر خطی. اون موقع انگار من دارم می دوعم مثل پپسی من، از روی پشت بوم ساختمونا می پرم روی یه پشت بوم دیگه، هر پشت بوم ساختمون یه تیکه خاطره یا تیکه فیلم کوتاه  از زندگانی من یا یه فکر بی سر و ته. بعد که به یه خاطره یا تفکری که نباید می رسم سقوط می کنم. همزمان با این سقوط به زمان حال بر می گردم و می بینم که مثل به زیر تخت خیره بودم به مدت 30 دقیقه. گاها به صورت ارادی متوجه میشم که پام در حال آتیش گرفتن در اثر تماس بی وقفه به شوفاژ هنگام پریدن از روی ساختمونا هست.

تو این لحظه اگه بخوام از یه نفر تشکر کنم از مرغ هست. که پس از تحمل سختی و رنج فراوان در دوران بارداری و دردی که تحمل می کنه که تخم از فیها خالدونش در بیاد در هنگام زایمان، ثمره ی زحماتش تو 5 دقیقه توسط بنده پخته و خورده میشه.  یادم میاد یکی از دوستام تعریف می کرد که مرغشون توی حیاط بعد از چند بار که تخماش توسط دوست من و اهل بیت ایشان به قهقرا برده شد یاد گرفته بود که تخم مرغ هارو یه جای دیگه قایم کنه. (هوش مصنوعی از این خفن تر؟) طبق گفته ی ایشان بعد از اینکه تخم مرغاشو از محل اختفای جدید پیدا کردن و خواستن ببرن مرغ مظلوم به شدت و با نرخ 5 قد برثانیه قد قد می کرده. در لحظاتی آنچنان غمگینم که با تصور اون صحنه و ناراحتی مرغ بیچاره می تونم چند دقیقه گریه کنم.

با تشکر از سیب زمینی که شده نماد بی غیرتی و بخوان یکیو مسخره کنن می گن طرف سیب زمینیه. ولی واقعا چرا؟ به شخصه اگر سیب زمینی نبود الآن به شدت از لحاظ غذایی دچار مشکل بودم. دوست دارم از موز و عسل و کاهو دیگر دوستانی که اسمشون خاطرم نیست هم تشکر کنم اما این مهم رو به آینده موکول می کنم.

انتها

۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۰ ۰ نظر
امیل هسکی

درخشش

به روز اول سال نوروز می گوییم. نوروز عید مردم ایران است. مردم ایران در نوروز به خانه های یکدیگر می روند. مردم ایران قبل از نوروز در توئیتر و فیسبوک جک های بی مزه درباره ی آجیل و پسورد اینترنت و فیسبوک و عیدی گرفتن می سازند. خیلی از مردم این جکها رو در واتس اپ و دیگر کوفت زهر مارها برای یکدیگر می فرستند، چنان اهتمامی می ورزند که چنان که تو گویی این قرار است در آخر ماه برای آنها حقوق شود. خلاصه اینکه انقدر بانمک هستند که آدم دوست داره بمالتشون به خیار.

اولین سال تحویل در غربت رخ داد، من که قصد داشتم خودم در اتاقم حبس کنم و به صورت عرفانی سال رو تحویل کنم و فاز بالا بگیرم، در آخرین لحظات منصرف شدم و به خانه ی همکار ایرانی مراجعه کردم. در اونجا سبزی پلو با ماهی تناول نمودم و در لحظه ی سال تحویل مورد بوسه ی کسی قرار نگرفتم، کسی را هم در آغوش فشار ندادم پس قائدتا نه پوند و حتی ریالی جهت عیده بده بستون نکردم. به جهت اینکه باید آدم سنگینی باشم جلوی بقیه نتونستم بعد از سال تحویل دور افتخار بزنم و از روی اوپن آشپز خونه بپرم روی زمین و کله ملاق بزنم آنچنان که چیتا از باغ وحش آزاد شده. تنها به ایراد سخنانی لوث نظیر اینشالا سال فیلانی داشته باشید و اینا بسنده کردم و پس از نوشیدن دو عدد فنجون چای به اتاق محقر خودم در منزل به کمک یک عدد اتوبوس شبانه مهربان بازگشتم. متاسفانه موفق نشدم فاز غربت بگیرم و دلتنگ حاجی فیروز شم یا حس بگیرم که اشکا گلوله گلوله از روی گونه بپاشه رو زمین. حتی با یکی از دوستان هم به گفتگوی نوشتاری پرداختم و از وی پرسیدم که اهداف سال جدیدت چیه؟ منتظر بودم پاسخی بده و بعد به منبر مراجعه کنم و از اهداف خودم براش ایراد سخنرانی کنم که متاسفانه پاسخ داد: "ادای آدمها رو در نیار بگیر بکپ"  خلاصه بعد از اینکه کمی به یکدیگر توهین کردیم یک فیلم کوتاه مبتذل نگاه کردم و حیلی ردیف خوابیدم.

قبل از سال نو به عنوان یک حرکت تجملاتی به آرایشگاهی در بالای شهر مراجعه کردم جهت تنویر انوار خصوصی، آلبومی جلوی بنده گذاشتن، یک گزینه را انتخاب کردم و پس از پایان کار تنها شباهتم به گزینه ی منتخب در عکس، داشتن چش و گوش و الا ماشالا بود. سپس خوشحال و خندان از نشستنی که تا دسته به من توسط برادر آرایشگر صورت گرفته بود 12 پوند ناقابل معادل 60 هزار تومن پیاده شدم و محل رو بدون خداحافظی ترک کردم. برای کاهش سوزش این مهم به یک ساندویچی مراجعه کردم و کمی از اندوه خودم کاهش دادم. البته مجددا در سفارش غذا اشتباهات مهملی انجام دادم که به شدت اوایل مهاجرت نبود.

فردای سال تحویل هنگام بیدار شدن از خواب همچنان حس خاصی نداشتم، البته یادمه ایران که بودم یک حس حالت اضطراب مانندی در من بود در بهبوهه ی سال تحویل، حالا این حس ریشه در فشار شرکت در مهمونیهای متوالی و اجباری در خونه ی اقوام یا پذیرایی از اونا داشته یا که چی، خودم هم نمی دونم. پس از برخواستن به برپایی صبحونه برای خودم مشغول شدم، همچنان هر روز که از خواب پا میشم در رویا تصور می کنم که یه نفر برام صبحونه رو همراه با آب پرتقال در تخت بنده بیاره اما این مهم تا الآن به وقوع نپیوسته. در وطن که بودم وقتی خیلی با دوستان به بامزه بازی می پرداختیم می گفتم من امروز صبحانه آب پرتقال و سوسیس داشتم، چون توی فیلما دیده بودم و فکر می کردم دیگه خیلی با کلاسه، الآن بعد از دو سه بار سوسیس که خوردم یا حتی هات داگ با توجه به مزه ای که داره پشیمون شدم و همش به این فکر می کنم نکنه شکل ظاهریش و این بحث داگ به سگ و اعضا مرتبط باشه؟ 

این دوستان مهاجر ما در اقصی نقاط این کره ی زمین به ما می گفتند که برادر قبل از مهاجرت قشنگ برو سوسیس کالباس بخور، جیگرکی هم برو بعد قلم مبارک رو در هواپیما بذار و به انگلیس برو. ما حرف اینها رو آنچنان که باید گوش ندادیم و الآن هروقت سوسیس می خوریم تصورات بدی در ذهنمون شکل می گیره. در روز اول سال تنها اتفاق مهمی که افتاد اینه که هم خونه ای چارلی از ما تصویری هنگام صبحونه تهیه کرد و در فیسبوکش قرار داد، راوی شگفت زده از این رویداد در ماتحتش امشو شوشه لیپک له لیلونه در حال پخش بود اما در لحظات آخر متوجه شد که این تصویر از گردن به پایین بوده و علتش این بوده که همخونه چارلی از اینکه من در نون باگت سرشیر و مربا میزنم به بدن متعجب بوده و ضمن زمزمه ی لفظ Oh my god,i love you, you are funny تصویری نیمه از راوی درون شبکه اجتماعی نهاده.(البته i love you دریافت شده معادل عزیزم گفتن دختر ها به عطسه ی گربه در وطن بود) هم خونه ای دیگری دارم به اسم دنی که اهل پرتقاله، از ایشان کمال تشکر رو دارم که من رو به باشگاه می بره و حتی میاره. در روز سال نو به باشگاه مراجعه کردم و عضلات پشت رو صیقل دادم و با اسم خارجیشون تا حدودی آشنا شدم. هم خونه ای دنی دوست دختری انگلیسی داره که گاهی با هم درس می خونند و شاید حتی با عبادت هم بپردازند، کلا مقوله ی صمیمیت بین زوجین در اینجا برای من امری هیجان انگیز هست چرا که سابقا در وطن به صورت زنده در صحن علنی عملیات به عنوان تماشگرنما حضور نداشتم. در روز اول سال از اتاق هم خونه ای چارلی نواهای پیاپی Oh Come on، you bastard، و گاها به صورت متوالی yesss .. yess . ohhh god  میامد، راوی که جهت پاکسازی کلیه ی خودش به مکان مورد نظر مراجعه می کرد با چارلی مواجه شد که از اتاق میاد بیرون و فریادی سراسر خوشحالی سر میده. ما که فکر می کردیم این نواهایی که داشته سر می داده جهت ابراز احاساسات در هنگام ایجاد عمل مورد نظر با یار مورد نظر هست، برام سوال پیش اومد که پس چرا ایشان ملبس از اتاق بیرون آمده؟ سپس مشخص شد که این بانو در اتاق مشغول تماشای مسابقه فینال راگبی بودند و قضاوت بنده آبستن افکار پلیدم شده بود.

مدتی پیش در یک سایتی آگهی زدم که اگر کسی علاقه داره زبان فارسی یاد بگیره و به بنده در پیشرفت در زبان انگلیسی یاری بورزده، با ایمیل من تماس بگیره، بعد از چند روز ناامیدی ایمیلی اومد که یک نفر به شما پاسخ داده. تشکر می کنم از عبدالله که از لندن با من تماس گرفته بود و ابراز علاقه کرده بود، متاسفانه من نمی تونم 20 پوند بپردازم و به لندن سفر کنم و برگردم تا با عبدالله language exchange  کنیم. لذا آگهی رو پاک کردم و آگهی دیگه ای ایجاد کردم که اگر کسی می خاد برنامه نویسی و طراحی سایت و این صحبتا بیاموزه بیاد بنده ید طولایی در این زمینه دارم و به من در راستای تسریع روان شدن در زبان انگلیسی یاری بورزه.

روز اول سال نو به مرتب کردن اتاق جدید، انجام گل کلک بازی در واتس اپ و تفکر به اهداف سال نو طی شد، البته شبش من به میهمانی ایرانی های این منطقه دعوت شده بودم. مهمانی در کلیسایی برگزار شد و بزرگترین مزیتش برای من تناول انواع غذاهای دست ساز بود. آش رشته، کوفته، ماکارونی، برنج و سالاد. اینها زینت بخش لحظات من بود به خصوص اینکه برای ناهار نان و موز به همراه عسل میل کرده بودم، و الا من سهمی از مراسم پرشور رقص و شادی نداشتم چرا که یاری نبود که مرا همراهی کند و حضار مجلس همگی به صورت زوج بودن و البته بنده در اقلیت رده ی سنی بودم و نه در رسته ی بزرگسالان محسوب می شدم نه خردسالان. در رسته ی بزرگسالان نبودم چون که علاقه ای نداشتم راجع به قیمت نفت، قیمت ارز، علل فرار مغزها، توافق هسته ای، خاطرات جنگولک بازیام در وطن و دیگر رشادتها بحث کنم. در رسته ی خردسالان و کودکان هم نبودم چرا که به علت شرایط سنی قابل قبول نبود دنبال بچه ها بدوعم، میزو تکون بدم و غیره. البته از لحاظ شرایط روحی کاملا آمادگی شرکت توی همه ی فعالیت های بچه ها رو دارم. خیلی هم لذت می برم. حتی امروز در خونه یک بچه ای 7 8 ساله داشت با توپ به سمت زمین بازی می رفت، بهش گفت پاس بده، پاس داد چنتا رو پایی زدم و گفتم بیا بگیرش. و در حد سی ثانیه لذت وافری در هوای آفتابی و خنک بردم.

امسال برام متفاوت شروع شد، خوشحالم که هنوز قوی هستم، از یک ماه مهاجرت یاد گرفتم که در غربت هیچ چیزی خودش اتفاق نمی افته و فقط خودتی که هوای خودتو داری. و باید تنگش کنیو حرکت کنی. به شخصه دارم در حد توان سعیم رو می کنم.

با وجود اینکه قلب راوی گاها آکنده و مالامال از غم و اندوه است، نور زندگی در لحظاتی در چشمانش می درخشد. در باب درخشش به عنوان اولین چالش سال 94 کتاب انگلیسی The Shining نوشته ی استفن کینگ رو گرفتم و می خام در راستای لرزش سلول های بدن با توجه به ژانر وحشت کتاب و همچنین تقویت زبان انگلیسی مطالعش کنم.

سال خوبی داشته باشید

ش ک !!


۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۹ ۰ نظر
امیل هسکی