alert("hey");

توضیحی ندارم.

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

قفس بوسه

آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟ برنامه های مفرح دویدن در گل و لای به همراه الافی و بهره جستن از سرعت بالای اینترنت.

یک آخر هفته ی دیگه اومد و داره میره، نه پارتی رفتیم و نه کلاب رفتیم انقدی مست شیم که بعدش با این تاکسی کوچیکا دست در دست یک نفری بدیم به مهر و یکدیگر رو کنیم آباد.

رییس شرکت ما یه فرد گیاه خوار هست، از اینا که هیچ محصولی که مربوط به موجود زنده حتی پنیر رو عسل و این چیزا نمی خوره. دلم می خاد یه شبانه روز شنل نامرئی داشته باشم تعقیبش کنم و مطمعن بشم که ببینم مثلا یه هویی نمیره یه جایی یه سیخ جوجه به دندون بکشه؟ چون به شخصه در دوران طفولیت تلاش عظیمی جهت ورود به بهشت می کردم، گاها یادم میاد که حتی روزه هم می گرفتم ولی به صلاحدید خودم در آن سالها هروقت گرسنم میشد یواشکی نون پنیر گردو هم می خوردم و سشو (sesho) می گرفتم. برا همین فک می کنم همه مث خودمم. خلا این رییس محترم علاقه ی زیاده به فعالیت های ورزشی از جمله دویدن و دوچرخه سواری داره، کلا یکی از چیزهایی که منو توی انگلیس سوپرایز کرد، تعداد مردمی بود که ورزش می کردند، خیلی از وطن بیشتر بود، همه ی سنین، از نوجوانان جاستین بیبر در گوش گرفته تا کهن سالان انتهای جنگ جهانی دوم.

جمعه که روز آخر کاری بود به پیشنهاد رییس محترم قرار شد شنبه بریم در یک محیط طبیعی عمل دویدن رو به اتفاق یکدیگر انجام بدیم، رییس محترم حدودا سی سال از من بزرگتره و از پیروان حضرت موسی هست، خواستم یه لحظه خودم رو شیرین کنم بگم حالا واقعا حضرت موسی عصا رو مار کرده یا که چی؟ که یک لحظه به فکر افتادم که حالا نکنه بخواد به صورت عملی بحث مار و عصا رو نشون بده و بیخیال شدم .. صبح شنبه بعد از اینکه مخزن رو با مواد لبنی و کمی ویتامین پر کردم لباسی شایسته پوشیدم و دم در منتظر رییس شدم، بعد از اینکه رییس اومد دلم می خاس بگم سلااااام چطوری؟ اما چون درکی از زبان فارسی نداره گفتم Hi Steve, u alright? بعد از چاق سلامتی به سمت مکان طبیعی جهت خسته کردن ماهیچه های چارسر پا و دوقلو راه افتادیم. استیو چنان خوراکی های گیاهی می زد به بدن که تو گویی که فکر بنده رو خونده و در سدد اثبات گیاه خوار بودنش با ذکر مثال همراه با رانندگی بوده. هوای آفتابی زینت بخش لحظات ما شد و بعد از اینکه استیو GPS و از این جور داستانا به خودش وصل کرد به حرکت افتادیم. جایی که پارک کردیم جلوی یک پاب (بار) بود، کلا انگلیس پر از پاب هست، و رفتن به پاب خیلی مرسوم هست، شروع مسیر از کنار جاده به یک جنگل انبوهی بود چنانکه راوی نگران عواقب تنهایی بود! ورود به جنگل که حس حضور در شمال رو به من القا می کرد، بعد از حدود یک مایل دویدن توی مسیر پر و پیچ و خم و لذت بردن از زیبایی درخت ها به یک مزرعه رسیدیم، این زیباترین مزرعه ای بود که من تا حالا دیده بودم، تا جایی که چشم کار می کرد سبز بود و در افق دور به یک تپه وصل میشد که ترکیب رنگش با آسمون، سبز و سفید و آبی بود، که باعث شد یادم به پرچم ایران نیوفته! چون پرچم میهن یه ترکیب رنگ دیگه داره.

انقد صحنه زیبا بود که گفتم الآن استیو Iphone رو در میاره و یک سلفی دو نفره می گیره و همون لحظه می فرسته تو اینستاگرام با هش تگ #شاهین_استیو_یه_روز_عالی ، من که داشتم فکر می کردم حالا لبامو اردکی کنم تو عکسا یا نه اما استیو Iphone در نیاورد، و به جاش در مزرعه رو باز کرد، ما سرافکنده از عدم انتشار تصویرمون در جوامع مجازی به دری که استیو باز کرد دخول کردیم. ازش پرسیدم اینجا ملک شخصی نیست؟ گفت چرا اما طبق قانون کسی نمی تونه مسیر ورزشکار ها رو ببنده، یک مسیر خاکی به عرض یک و نیم متر وسط اون مزرعه بود که انتهاش معلوم نبود به کجا میرسه، وارد مسیر شدیم و به دویدن ادامه دادیم، مستقیم افق بود، سمت چپ و راست هم کلا سبز بود انقد سبز بود که داشتم فکر می کردم اگه الآن دوستان محترم خودم بودم منطقه رو منقش به حضور تخته، پاسور، آب بدون گاز با الکل، جوجه کباب و الا ماشالا می کردیم و قهقهه های بلند سر میدادیم اما همچنان به دویدن ادامه دادیم هر از گاهی هم دو سه تا جمله رد و بدل می کردیم. خلاصه من که در وطن به مناظر طبیعی زیادی رفته بودم از زیبایی اون منطقه در شگفت بودم. بعد از دویدن حدود یک مایل دیگه مزرعه تمام شد و ما وارد مرحله ی بعد شدیم، مرحله ی بعد در جنگل به وقوع پیوست و دوباره وارد مسیر جاده ای شدیم بعد رسیدیم به یک برکه ی آب کوچیک، اونجا بود که از استیو پرسیدم، هان ای استیو، مردم اینجا شنا هم می کنن؟ که استیو گفت نه خیلی کم و اکثر جاها ممنوع هست. فرصت رو مغتنم شمردم و از تکاوری های خودم در آب های طبیعی ایران براش قصه بافتم، بعد از برکه به یک دشت بزرگی رسیدیم که از دور چهار پنج نفر با همراه 10 تا سگ مشغول گذران وقت بودن، وقتی رسیدیم اونجا استیو دوستان رو شناسایی کرد و مشغول سلام احوال پرسی شدن. همچنین بنده معرفی شدم و پرسشی مطرح شد که از کدام کشور میام؟ ندایی آمد IRAN، بانوی محترمه همینطور که قلاده ی تنی چند از سگ های مختلف رو در دست داشت پرسید الآن درگیری و اینها چطوره، ما هم که منتظر یه جرقه بودیم شروع کردیم به تعریف مثنوی که ایران جنگ نیست و اون عراقه و فلان که مشخص شد ایشون فک کردن من از IRAQ اومدم. سگ ها هم همینجور به روش داگ استایل مشغول سر و کله زدن همدیگه بودن استیو هم مشغول تعریف از رشادتاش توی مسابقه نیمه ماراتون، بعد از چنتا شوخی که باهمدیگه کردن، البته به صورت لفظی صحنه رو جهت ادامه ی بازی سگها ترک کردیم و به دویدن خودمون ادامه دادیم.دوباره به مراتع سر سبز رسیدیم و من یه اسبایی دیدم که خیلی خوشکل بودن، از شدت زیبایی ها می خاستم جامه بدرم و بپرم توی چمنا و غلت بزنم که خب بر نفس خویش غلبه کردم. بعد از یک ساعت و نیم به ماشین رسیدیم، استیو دوباره مشغول تامین ویتامین و کربوهیدرات های از دست رفته شد، اینجا بود که بهش درس مردانگی دادم و دو عدد موز طویل از بقچه ی خویش در آورده و یکی از آنها در دستان استیو قرار دادم. وی مشعوف از این حرکت بنده لفظ  Brilliant رو به کار برد که احتمال منظورش همون ایول دسخوش خودمون بوده. بدین سان نیمه روزی از شنبه رو به صورت ورزشی گذروندیم و بقیه اوقات در منزل طی شد.

یکشنبه هم مجددا به دعوت استیو به محل دیگری جهت دویدن رفتیم که اینبار 15 نفر دیگه هم بودن، بنده بسی خوشحال بودم  از اینکه الآن قراره شیرجه بزنم توی جمع جوانان مشتاق کسب تجارب جدید. اما هنگامی که به محل مورد نظر رسیدیم، با ورود بنده میانگین سنی از 55 به حدود 52 یا 3 رسید و رویاهای اینجانب بر باد رفت. باز هم تجربه ی خوبی بود، مسیر متفاوت و دیدن افرادی که با وجود اینکه در دهه ی چار پنج و حتی شیش زندگی هست خیلی تر و فرز و آماده هستن. وقتی که داشتیم از یک مسیری باز از توی مزرعه رد می شدیم به یک قفس مانندی رسیدیم که دوستان خارجی به ما گفتن می دونی چیه؟ هیچ کدوم از حدسایی که تو ذهنم اومد قابل ترجمه به انگلیسی نبود در نتیجه پاسخ منفی دادم، فرمودن این قفسه بوسه هست، زوجین وقتی مشغول دویدن هست اینجا بوسه ای رد و بدل می کنن و به ادامه ی مسیر می پردازن، خواستم بپرسم که خب حالا اگر کار به جای باریک کشید آیا تختی پیش بینی شده؟ که به نظر خودم چمن ها جواب گوی این مساله بود و دغدغم رفع شد! وقتی گفتن قفس بوسه دستاشو حلقه کرد و حریف فرضی رو بوسید، حالا یا پیش خودش فکر کرده بود که من معنی Kissing Cage رو نفهمیدم یا شایدم می خاسته ایمان من رو محک بزنه!

ورزش خیلی خوبه، آدم وقتی ورزش می کنه توی لحظه هست.  

 

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر
امیل هسکی

سامورایی

در شروع هفته که قائدتا دوشنبه هست، جو بر من مستولی شد و جهت مطالعه ی کتابکی که دارم به استار باکسی (یه کافی شاپ مانند زنجیره ای که توی خیلی از کشور های دنیا شعبه داره) در highstreet مراجعه کردم، توی انگلیس highstreet  همون بالا شهره که مرکز تجمع بوتیکا و مغازه ها و از این جنگولک بازیاست. اسم این کتاب غورباقه رو قورت بده هست، می دونم همه حداقل یه بار اسمشو شنیدن، نصف بقیه هم حداقل دو بار تا نصفش خوندن. کتاب راجع به برنامه ریزی راجب اهداف و این جور حرفای آدمای موفق تو زندگیه! کتاب خوبیه حداقل خوندنش به آدم روحیه میده، به شخص بعد از خوندنش(البته برای بار سوم!) چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که وقتی که خودم رو توی آینه ی مستراح رویت کردم لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم "سلام! امروز روز خوبیه"، فاز انرژی مثبت و از این داستانها.

یکی از چالش هایی که شخصا باهاش مواجه هستم، خرید از اغذیه فروشیا هست، چون سیاست اینا اینه که ضمن احترام خفن به مشتری، شوتی مشتریا رو راه بندازن، بنابراین خیلی چک(به فتح چ) و فرز صحبت می کنند، راوی این روایت که می خاست توی استارباکس یه کافی ساده 3 پوندی خسته سفارش بده، چون با سیستم آشنا نبود هر چی که متصدی می پرسید می گفت yes ، یعنی حتی اگه پیشنهاد نا مشروعی هم میداد امکانش بود که با پاسخ یث مواجه بشه، بنابراین قهوه ی داغی که مد نظر بنده بود به یک مایع لزج صورتی با تاج خامه ای همراه با یک نی چتر دار تبدیل شد که انتظارات رو برآورده نکرد. توی کافی شاپ ها و محل های عمومی هر لحظه ممکنه با یک تهاجم فرهنگی روبرو بشه آدم مثلا، زوج خوشبخت ممکنه در اون لحظه ی خاص تصمیم به ابراز عشق از طریق مجرای تنفسی کنن که حالا چون ما چشممون عادت نداره نباید شیرجه بزنیم  توی حریم شخصیشون و رومون رو با ذکر زیر لبی استخفرلاه بر می گردونیم.

بالاخره بعد از اینکه انرژیمون رو جمع کردیم به یک باشگاه رزمی جهت تراوش تکنیک های رزمی که در سالیان نو جوانی تا جوانی از وطن آموختم مراجعه کردم، بعد از توضیحات کامل و شامل مسئول باشگاه و تکان های متوالی سر بنده که یعنی من الان 100 درصد حرفاتو متوجه می شم، تصمیم گرفتم یک جلسه کلاس سوپر کیک بوکسینگ رو به صورت آزمایشی و البته رایگان شرکت کنم، بعد از اینکه در روز مورد نظر در محل مورد نظر حاضر شدم دیدم که کلاس مذکور به صورت داخال! برگذار میشه که خب البته دور از انتظار هم نبود. بعد از دخول بنده به کلاس با لبخند افراد اعم از نونهالان، نوجوانان، جوانان و دیگر رده های محترم سنی روبرو شدم. با توجه به اینکه مدتی از میادین دور بودم عضله ها خسته بود، اما عزم جزم بود که توی این مورد با اعتماد به نفس وارد بشم. مثلا توی گرم کردن اول کلاس چنان پرش هایی می زدم که اگر در دوران کودکی شیر بیشتری مصرف کرده بودم و بارفیکس بیشتری زده بودم و از والدین بلند قد تری برخوردار بودم ممکن بود حتا به سقف هم برخورد کنم.  در قسمت کششی ها چنان کش و قوسی میدادم و سعی می کردم خودم رو منعطف نشون بودم که بانوی کمربند مشکلی بغل دست ما از شدت شرم به زمین خیره شد.

خلاصه اینکه ما این جلسه ی امتحانی رو ترک گفتیم، همرزمان غربی چنان مارو با نداهای See you  بدرقه می کردند، غافل از اینکه این فرزند ایران زمین به دنبال کلاس Hip Hop  هم داره می گرده و شاید جلسه بعد نیاد، من باب هیپ هاپ، بنده علاقه ی شدیدی به این نوع موسیقی وحرکات موزونش دارم، اونم به علت مضمون اعتراضی بودنش هست، به عنوان مثال در گوشه ای می فرماید، ضـعـفـو بـاس کشـفـش کـــرد .. تـرسـو بـاس دفـنـش کــرد...هـدفـو بـاس شـنـاخـتـو بـعـدم سـمـتـش رفـــــــت...

شاید کسی که رویای مهاجرت در سر داره، قبل از مهاجرت بپنداره که حالا وقتی رسید بازو در بازوی جولیا از فرودگا میاد بیرون و یا مثلا وقتی بار یا کلاب الیزابت کراواتش رو می گیره و زورکی می بردش اتاق پشتی و عمل قبیحه رو به روش سامورایی باهاش صورت میده که خب اینا فکرای غلطی هستن، در واقع منظورم اینه که اون چیزی که راجبش فکر می کنی و اون دور نمایی که داری با اون چیزی که اتفاق می افته خب خیلی فرق داره، اینجا اگه آدم حواسش نباشه حالش ممکنه خیلی وقتا مث لحظه ای باشه که خواستیم با آرژانتین مساوی کنیم اما مسی نذاشت. اینجا هیچ چیزی خودش اتفاق نمی افته، اگه دو تا رکن یه زندگی خوب، رفاه و دوست باشه با ورود به خارج، حداقل رکن دوم رو قطعا دیگه حالا حالا نداری، اگه داشتی اسمش خارج نبود.

 

۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۲ ۰ نظر
امیل هسکی

معادله

بعد از اینکه هفته ی پیش نقل مکان کردم به محل زندگانی جدید، هنوز اتاق رو مرتب نکرده بودم. هر روز به بهانه ای خود فریبی کردم تا اینکه امروز اغفال شدم و اتاقم رو مثل دسته ی گل کردم. طی یک هفته ی پیش به خاطر نامرتب بودن اتاق فقط فضای روی تخت بود اگر روش می نشستم، غافل گیر نمی شدم و چیزی درونم فرو نمی رفت. لذا اوقاتی که سر کار نبودم رو در آشپزخونه که طبقه پایین هست می گذروندم. و هم خونه ای ها که برای پخت و پز، شستشوی ظروف و حتی عمل پاکسازی روده و یا کلیه به آشپز خونه مراجعه می کردن(سرویس بهداشتی طبق پایین راهش از آشپزخونه می گذره.) با چنان Hiiiiiii بلندی از من مواجه می شدن که چنان که تو گویی من برادر گمشدشونم که بعد از 10 سال پیدا شده. خلاصه در هفته ی گذشته چنان شایسته و بایسته بود از سهم خود از آشپزخونه که اتاق تلوزیون هم هست استفاده کردم. کلا چند تا خونه ای که من توی انگلیس دیدم بعد از اندک زمانی که از مهاجرتم می گذره، از درون معماری مشترکی داشتن. انگار که اینجا مثل وطن عزیز معماری داخل منزل مورد اهمیت نیست.

دیروز هم لطف کردن و تصویر بنده رو در وب سایت شرکت قرار دادن، بنده که از خوشحالی در پوست خود کله ملاق می زدم، آدرس وب سایت رو به تنی چند از اعضای خانواده و دوستان در همون لحظه ارسال کردم، آنگاه بود که یکی از نفرات شرکت شگفت زده اقرار کرد که هیچوقت ترافیک به این عظیمی وبسایت نداشته، من هم که انگار مثلا در جریان نیستم هدفن رو در گوشم فرو کردم و وانمود کردم که درگیر نوشتن یک کد بسیار پیچیده هستم.

دیشب هم که شب شنبه بود و قائدتا ملت خارجی به استقبال تعطیلات آخر هفته رفتن، هم خونه ای گرامی تنی چند از دوستانشو آورده بود و مشغول نوشیدن ویسکی بودن، ما هم خوشحال بودیم که الآن اینا عنان خویش را از دست می دهن و جهت از دست دادن دامن نزد بنده مراجعه می کنند، مشغول نوشیدن جرعه ای از آب انگور فرانسوی چهار ساله همراه با غذا شدیم که در شب تعطیلی یک غلطی کرده باشیم. هم خونه ای و دوستان که ایمانشون قوی تر از آنچه بود که من می پنداشتم جهت تهییج انوار عمومی و خصوصی به یک نایت کلابه شبانه رجعت کردن و حتی یک تعارف هم به اینجانب نزدن.  من هم عقده ی این اتفاق نا مبارک رو بر سر اینترنت بی صاحاب منزل خالی کردم و از کلکسیونی از فیلم هایی که طرف میره تو زندان و سپس با امداد غیبی و عینی فرار می کنه، رو دانلود کردم.

صبح که از خواب بیدار شدم مشاهده کردم که دیشب فردی در گوگل ترنسلیت به جستجوی معنیه عبارت "لطفا آهسته تر" از فارسی به انگلیسی اقدام کرده، با کمی تفکر یادم اومد که هم اتاقیه مذکور در پاراگراف قبلی دیشب پس از ساعت ها خوشی در کاباره ها در ساعت سه هنگام طی کردن مسیر دسشویی به اتاق خویش ، سر و صداهای ناهنجاری تولید کرده، قاعدتا من هم اون لحظه یادم نیومده لطفا آهسته تر به انگلیسی چی میشه و از گوگل ترنسلیت مدد گرفتم!

صبح هنگامی که داشتم به روش های انتقام از هم خونه ای مهربان فکر می کردم با ایشان روبرو شدم در حالی که ایشان ندایSorry for last night سر دادند. در نتیجه کضم غیظ کردم و صبحانه ای شاهانه برای خودم ترتیب دادم. طول روز رو به صورت شخمی سپری کردم و ظهر رو مشتی وار خابیدم. بعد از اینکه بیدار شدم ساعت 5 عصر یادم نبود که کجا هستم، در وطن که بودم وقتی در اتاقم بیدار می شدم پس از خروج به صورت اتوماتیک به سمت چپ می پیچیدم در مسیر آشپزخانه. بعد از ظهر هم که بیدار شدم سیستم GPS همچنان از نقشه ی منزل در ایران پیروی می کرد که این مسیر در اینجا من رو در آستانه ی ورود به اتاق هم خونه ای قرار داد، در واقع اگر حرف L انگلیسی رو در نظر بگیریم در اتاق من اون قسمت زیرین L  هست و در هم اتاقی چارلی، سمت چپ اتاق منه. چارلی متعجب از دیدار بنده به صورت خاب آلود در اتاقش، ندای What's up  سر داد، من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید گفتم که چیزی در چشمم گیر کرده، نمی دونم این حرف از کجا اومد، بعد از دریافت کمی امداد فوتی محل رو ترک کردم.

امروز داشتم به این فکر می کردم که آدم با مهاجرت چه چیزی به دست میاره و چه چیزی از دست میده، از خیر حل کردن این معادله گذشتم و اتاقم رو مرتب کنم. 


۱۷ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر
امیل هسکی

مرز بین خواب و واقعیت

علی ایهال ضمن تمام نواقص و کاستی هایی که دارم، بارها پیش اومده که شبا هنگام خوابی دیدم و روز که شده تا مورد پیش آمده در خواب رو به دقت بررسی نکردم، مطمعن نشدم که حالا واقعا خواب بوده یا اتفاق افتاده روز قبلش. به عنوان نمونه یک لپتاپی دارم به اسم پیتر که خب خیلی دوستش دارم، چون با اولین حقوقی که سر یه کار مثلا مهندسی گرفتم خریده کردم. حالا بماند که مدت مدیدی قسط هم دادم براش. یه بار خواب دیدم یه عضو بدنش شکسته که در صبح روز بعد هر چه قدر بررسی کردم شکستگی رو رویت نکردم خوشبختانه. مثال دیگش همین دو شب پیش بود که خواب دیدم فلانی در شبکه اجتماعی برام کامنت گذاشته که خیلی دلم برات تنگ شده! هر چه قدر شبکه اجتماعی مذکور رو بررسی کردم کامنت مورد نظر یافت نشد، حالا نه که من کمبود محبت داشته باشم، به هر صورت توی غربت پیش میاد!

در ادامه ی قدمهایی که در زندگی جدید برداشتم اینه که تونستم رکورد خواب رو بزنم و دیشب که به تنهایی وارد رخت خواب شدم از ساعت 8 کپه ی مورد نظر رو گذاشتم تا صبح ساعت 7:30 که با نشانه های زخم بستر جهت شستشوی روده و کلیه ی خویش از خواب برخواستم. این بیدار شدن از خواب توی اتاق من خیلی امر تکنیکی هست، چون نامبرده باید حواسش باشه پاهاش رو در نواحی خالی اتاق بگذاره، اندازه ی سه قدم ورود و خروج به اتاق جا هست و دیگر هیچ.

این روز ها گام هایی جهت ایجاد صمیمیت با همکاران دارم بر می دارم، بیشتر با علایق فوتبالیشون شوخی می کنم، مثلا هم طرف دار آرسنال هستم که جو گرم شه(البته از طفولیت مختصر علاقه ای به آقا تیری آنری داشتم). به عنوان مثال در مورد یکی از همکارا پس از اینکه تیکه ای نامفهوم در رابطه با تیم محبوبش انداختم به شوخی و از این صحبتا یه چیزی گفت که توش فاکر هم بود، اومدم شوخی رو ادمه بدم فریاد بزنم فاااااااااااک یو!! که خویشتن داری کردم و خنده ای نمکین سر دادم. در راستای شوخیهای ملیحانه بار دیگر با همین همکار ارجمند رسیدیم پشت یه در با هم و در هنگامی که می خواستیم دخول کنیم، ایشون فرمودن after you, ladies first، و قهقه ی نخودی انجام دادن، اینجانب هم که فضا رو آماده ی ایجاد صمیمیت دیدم ذکر کردم monkeys next  و سپس هر دو باهم خنده ای تصنعی سر دادیم.

۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر
امیل هسکی

احتمال ارتحال

سابقا عادت داشتم از الگوریتم کوتاه ترین مسیر ممکن برای رد شدن از خیابان استفاده کنم که این الگوریتم در انگلستان نزدیک بوده دو بار من رو به مرحله ی پایانی ببره. 

تو مرحله پایانی باید پاسخ گوی یک سری سوال ها به خالق خودم باشم، اما احتمالا لازم نیست براش توضیح بدم چرا وقتی گلابی می خورم صدا میده و پشنگه هاش به اطراف می پاشه و روی مانیتورم نقطه هایی که ادای رنگین کمون در میارن ایجاد میشه.

اینجا یک سری چیزا مثلا نگرانی نداره، سابقا در وطن وقتی سیب می خوردیم مثلا یا دماغمون رو فین فینی می کردیم سعی می کردیم در هم همه ی خنده یا دعوای دیگرون این کار رو انجام بدیم، که صداش نپیچه، یا شاید فقط من اینطوری بودم به خاطر خجالتی بودن؟ آخه اینجا یک نفر از جناح چپ برام فین می کنه و نفر دیگه در جناح راست شمالی با ریتم 6 و 8 سیب می خوره. منم راحت گلابی گاز می زنم، هی زیرچشی نیگا می کنم ببینم کسی داره چپ چپ نگا می کنه یا نه؟

اسم یه کتابی خاطرم میاد به نام، نامه هایی به کودکی که هرگز متولد نشد. فی الواقع قادرم کتابی بنویسم به اسم غذاهایی که هرگز خورده نشد. حتی دو صفحش می تونه شرح حال همین مدت اندکی که اینجا هستم باشه. چاتنی ؟ آخه چاتنی هم شد اسم غذا، چاتنی بیشتر می خوره خواهر چارلی باشه یا با ارفاق اسم یک شهر باشه!

با تشکر از همکارم که موهاشو عروسکی شونه کرده اما متاسفانه نمی تونم به زبان انگلیسی بدون اینکه عجیب و غریب (تر) به نظر برسم بهش بگم که فتح باب شوخی باشه.

 

 

۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۳ ۰ نظر
امیل هسکی

مرد افکن

نمی دونم این صفت مرد افکن از کجا به ذهنم رسیده؟ ولی دیشب داشتم به دوستم می گفتم مهاجرت امری مرد افکن هست. اونم گفت خیلیا از تو ضعیف تر مهاجرت کردن و افکنده نشدن. جالب هست که من با شرایطی تقریبا بهینه مهاجرت کردم. اما آیا کسی از دل دیگری خبر دارد؟ 

یه نفر یه بار در زندگانی به من گفت هر کجا دل خوش است آنجا بهشت است! واقعا که درست گفته. جالبه که شما یه نفر رو قبول نداشته باشی اما اعتراف کنی که حرفش درست بوده! 

یکی از دوستای مهاجرم هم می گفت شرایط خیلی سختی داشته دوره ای از مهاجرتش اما گذشت. دو تا جمله روی در دسشویی های عمومی خوندم که یادم نمیره:

- کو آب و برق مفتی؟ کو پول نفت که گفتی؟ هیچ ملتی نخورده ....... (یه چیزی تو مایه های کلک!) به این کلفتی.

-چون می گذرد غمی نیست، افسوس که می نماید. 

از دیروز که اومدم تو خونه ی خودم هنوز ماتحتم اجازه نداده همه ی وصایلم رو پهن کنم.  هی پرده ها رو باز می کنم هی می بندم و رهسپار تخت می شم و ساعاتی رو در اینترنت می گذرانم.  گاها می رم توی سایت های dating ببینم چه خبره که با افرادی که لبهاشون شبیه اردکه مواجه می شم و بر وسوسه ی شیطان غلبه می کنم. 

تشکر می کنم از هم خونه ایم دنی که شبیه تیری آنری هست. تشکر می کنم از اون که به من راه و رسم آموزش کار با فر را آموخت. او را حمد و سپاس می گویم که به من گفت فلافل آماده ای که خریده ام باید بیست دقیقه در فر باشه. لعنت خدا بر اون که انقد تو اتاقش سر و صدا می کنه!

درود و صد درود بر Ulle که بمن آموخت که نحوه ی کار با ماشین لباس شویی چگونه است. 

امروز ساعاتی رو جدا جدا با هم خونه ایام به صحبت راجه به کی هستیو مادرت کی هست و بابات چی کارن گذرونیدم. البته به صورت جدا جدا. با دنی راجع به سیاست و فوتبال و باشگاه حرف زدیم. با Ulle راجع به مسائل ظریف تر. 

انرژیمو جمع کردم که ادامه ی مرتب کردن اتاقم رو انجام بدم تا زمینش مرتب شه و جای راه رفتن باز شه. هنوز انگیزه ای برای لندن رفتن ندارم، همین که سی مایل با من فاصله داره از نظر روانی ارضام می کنه. در صدد آماده شدن برای یک امتحان سختم که شرکت گفته باید دورشو بگذرونم. 

فعلا ناله ای نیست اما به هاگ محتاجم. 

ش ک (مثلا یعنی من خیلی مرموزم)

۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر
امیل هسکی

اهمیت خواب

در خلقت ما آدما یکی از بهترین ویژگی ها خواب هست. اگه خواب نبود ما چی کار باید می کردیم آخه؟ خوبی خواب اینه که برای مدتی مغزت خاموش میشه، اگه احساس سنگینی توی قلبت باشه موقتا رفع میشه. اگه یادت به یه عشق قدیمی بیاد ممکنه تو خواب به صورت گیج و مبهم طوری یادش بیوفتی. اما وای به روزایی که از خواب بیدار میشی و می گذرونی که دوباره نوبت خواب برسه.
یک هفته هست مهمان همکارم هستم و توی خونش ازم پذیرایی میشه، هنوز اونطوری که باید وقت نشده دلتنگ شم، غربت وجودم رو نگرفته. فردا صبح اولین باره گه شنبه برای من جمعه هست و به قولی ویکند هست. هفته ی گذشته بعد از کمی جستجو یک اتاق نقلکی در منزلی چار نفره پیدا کردم که قراره فردا به آنجا نقل مکان کنم‌. از یه طرفی چالش تازه و تجربه ی جدید خیلی خوبه از طرف دیگه کمی ترس هم داره. دنیا بدون تضاد معنی نداره، اگه غم نباشه شادی معنی نداره. غیب گویی کردم.
صبح که از خواب بیدار شدم کمی تو رخت خواب غر زدم و بعد از سرقت میوه از خونه میزبان رفتم ورزش صبحگاهی. جالبه توی مسیرم از کنار یک مزرعهه رد می شدم که شاید زیباییش توی یک فیلم خیلی نماد بیشتری پیدا کنه تا اینکه من که کنارش رد شدم. هنوز عادت ندارم.


,
۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
امیل هسکی