به روز اول سال نوروز می گوییم. نوروز عید مردم ایران است. مردم ایران در نوروز به خانه های یکدیگر می روند. مردم ایران قبل از نوروز در توئیتر و فیسبوک جک های بی مزه درباره ی آجیل و پسورد اینترنت و فیسبوک و عیدی گرفتن می سازند. خیلی از مردم این جکها رو در واتس اپ و دیگر کوفت زهر مارها برای یکدیگر می فرستند، چنان اهتمامی می ورزند که چنان که تو گویی این قرار است در آخر ماه برای آنها حقوق شود. خلاصه اینکه انقدر بانمک هستند که آدم دوست داره بمالتشون به خیار.

اولین سال تحویل در غربت رخ داد، من که قصد داشتم خودم در اتاقم حبس کنم و به صورت عرفانی سال رو تحویل کنم و فاز بالا بگیرم، در آخرین لحظات منصرف شدم و به خانه ی همکار ایرانی مراجعه کردم. در اونجا سبزی پلو با ماهی تناول نمودم و در لحظه ی سال تحویل مورد بوسه ی کسی قرار نگرفتم، کسی را هم در آغوش فشار ندادم پس قائدتا نه پوند و حتی ریالی جهت عیده بده بستون نکردم. به جهت اینکه باید آدم سنگینی باشم جلوی بقیه نتونستم بعد از سال تحویل دور افتخار بزنم و از روی اوپن آشپز خونه بپرم روی زمین و کله ملاق بزنم آنچنان که چیتا از باغ وحش آزاد شده. تنها به ایراد سخنانی لوث نظیر اینشالا سال فیلانی داشته باشید و اینا بسنده کردم و پس از نوشیدن دو عدد فنجون چای به اتاق محقر خودم در منزل به کمک یک عدد اتوبوس شبانه مهربان بازگشتم. متاسفانه موفق نشدم فاز غربت بگیرم و دلتنگ حاجی فیروز شم یا حس بگیرم که اشکا گلوله گلوله از روی گونه بپاشه رو زمین. حتی با یکی از دوستان هم به گفتگوی نوشتاری پرداختم و از وی پرسیدم که اهداف سال جدیدت چیه؟ منتظر بودم پاسخی بده و بعد به منبر مراجعه کنم و از اهداف خودم براش ایراد سخنرانی کنم که متاسفانه پاسخ داد: "ادای آدمها رو در نیار بگیر بکپ"  خلاصه بعد از اینکه کمی به یکدیگر توهین کردیم یک فیلم کوتاه مبتذل نگاه کردم و حیلی ردیف خوابیدم.

قبل از سال نو به عنوان یک حرکت تجملاتی به آرایشگاهی در بالای شهر مراجعه کردم جهت تنویر انوار خصوصی، آلبومی جلوی بنده گذاشتن، یک گزینه را انتخاب کردم و پس از پایان کار تنها شباهتم به گزینه ی منتخب در عکس، داشتن چش و گوش و الا ماشالا بود. سپس خوشحال و خندان از نشستنی که تا دسته به من توسط برادر آرایشگر صورت گرفته بود 12 پوند ناقابل معادل 60 هزار تومن پیاده شدم و محل رو بدون خداحافظی ترک کردم. برای کاهش سوزش این مهم به یک ساندویچی مراجعه کردم و کمی از اندوه خودم کاهش دادم. البته مجددا در سفارش غذا اشتباهات مهملی انجام دادم که به شدت اوایل مهاجرت نبود.

فردای سال تحویل هنگام بیدار شدن از خواب همچنان حس خاصی نداشتم، البته یادمه ایران که بودم یک حس حالت اضطراب مانندی در من بود در بهبوهه ی سال تحویل، حالا این حس ریشه در فشار شرکت در مهمونیهای متوالی و اجباری در خونه ی اقوام یا پذیرایی از اونا داشته یا که چی، خودم هم نمی دونم. پس از برخواستن به برپایی صبحونه برای خودم مشغول شدم، همچنان هر روز که از خواب پا میشم در رویا تصور می کنم که یه نفر برام صبحونه رو همراه با آب پرتقال در تخت بنده بیاره اما این مهم تا الآن به وقوع نپیوسته. در وطن که بودم وقتی خیلی با دوستان به بامزه بازی می پرداختیم می گفتم من امروز صبحانه آب پرتقال و سوسیس داشتم، چون توی فیلما دیده بودم و فکر می کردم دیگه خیلی با کلاسه، الآن بعد از دو سه بار سوسیس که خوردم یا حتی هات داگ با توجه به مزه ای که داره پشیمون شدم و همش به این فکر می کنم نکنه شکل ظاهریش و این بحث داگ به سگ و اعضا مرتبط باشه؟ 

این دوستان مهاجر ما در اقصی نقاط این کره ی زمین به ما می گفتند که برادر قبل از مهاجرت قشنگ برو سوسیس کالباس بخور، جیگرکی هم برو بعد قلم مبارک رو در هواپیما بذار و به انگلیس برو. ما حرف اینها رو آنچنان که باید گوش ندادیم و الآن هروقت سوسیس می خوریم تصورات بدی در ذهنمون شکل می گیره. در روز اول سال تنها اتفاق مهمی که افتاد اینه که هم خونه ای چارلی از ما تصویری هنگام صبحونه تهیه کرد و در فیسبوکش قرار داد، راوی شگفت زده از این رویداد در ماتحتش امشو شوشه لیپک له لیلونه در حال پخش بود اما در لحظات آخر متوجه شد که این تصویر از گردن به پایین بوده و علتش این بوده که همخونه چارلی از اینکه من در نون باگت سرشیر و مربا میزنم به بدن متعجب بوده و ضمن زمزمه ی لفظ Oh my god,i love you, you are funny تصویری نیمه از راوی درون شبکه اجتماعی نهاده.(البته i love you دریافت شده معادل عزیزم گفتن دختر ها به عطسه ی گربه در وطن بود) هم خونه ای دیگری دارم به اسم دنی که اهل پرتقاله، از ایشان کمال تشکر رو دارم که من رو به باشگاه می بره و حتی میاره. در روز سال نو به باشگاه مراجعه کردم و عضلات پشت رو صیقل دادم و با اسم خارجیشون تا حدودی آشنا شدم. هم خونه ای دنی دوست دختری انگلیسی داره که گاهی با هم درس می خونند و شاید حتی با عبادت هم بپردازند، کلا مقوله ی صمیمیت بین زوجین در اینجا برای من امری هیجان انگیز هست چرا که سابقا در وطن به صورت زنده در صحن علنی عملیات به عنوان تماشگرنما حضور نداشتم. در روز اول سال از اتاق هم خونه ای چارلی نواهای پیاپی Oh Come on، you bastard، و گاها به صورت متوالی yesss .. yess . ohhh god  میامد، راوی که جهت پاکسازی کلیه ی خودش به مکان مورد نظر مراجعه می کرد با چارلی مواجه شد که از اتاق میاد بیرون و فریادی سراسر خوشحالی سر میده. ما که فکر می کردیم این نواهایی که داشته سر می داده جهت ابراز احاساسات در هنگام ایجاد عمل مورد نظر با یار مورد نظر هست، برام سوال پیش اومد که پس چرا ایشان ملبس از اتاق بیرون آمده؟ سپس مشخص شد که این بانو در اتاق مشغول تماشای مسابقه فینال راگبی بودند و قضاوت بنده آبستن افکار پلیدم شده بود.

مدتی پیش در یک سایتی آگهی زدم که اگر کسی علاقه داره زبان فارسی یاد بگیره و به بنده در پیشرفت در زبان انگلیسی یاری بورزده، با ایمیل من تماس بگیره، بعد از چند روز ناامیدی ایمیلی اومد که یک نفر به شما پاسخ داده. تشکر می کنم از عبدالله که از لندن با من تماس گرفته بود و ابراز علاقه کرده بود، متاسفانه من نمی تونم 20 پوند بپردازم و به لندن سفر کنم و برگردم تا با عبدالله language exchange  کنیم. لذا آگهی رو پاک کردم و آگهی دیگه ای ایجاد کردم که اگر کسی می خاد برنامه نویسی و طراحی سایت و این صحبتا بیاموزه بیاد بنده ید طولایی در این زمینه دارم و به من در راستای تسریع روان شدن در زبان انگلیسی یاری بورزه.

روز اول سال نو به مرتب کردن اتاق جدید، انجام گل کلک بازی در واتس اپ و تفکر به اهداف سال نو طی شد، البته شبش من به میهمانی ایرانی های این منطقه دعوت شده بودم. مهمانی در کلیسایی برگزار شد و بزرگترین مزیتش برای من تناول انواع غذاهای دست ساز بود. آش رشته، کوفته، ماکارونی، برنج و سالاد. اینها زینت بخش لحظات من بود به خصوص اینکه برای ناهار نان و موز به همراه عسل میل کرده بودم، و الا من سهمی از مراسم پرشور رقص و شادی نداشتم چرا که یاری نبود که مرا همراهی کند و حضار مجلس همگی به صورت زوج بودن و البته بنده در اقلیت رده ی سنی بودم و نه در رسته ی بزرگسالان محسوب می شدم نه خردسالان. در رسته ی بزرگسالان نبودم چون که علاقه ای نداشتم راجع به قیمت نفت، قیمت ارز، علل فرار مغزها، توافق هسته ای، خاطرات جنگولک بازیام در وطن و دیگر رشادتها بحث کنم. در رسته ی خردسالان و کودکان هم نبودم چرا که به علت شرایط سنی قابل قبول نبود دنبال بچه ها بدوعم، میزو تکون بدم و غیره. البته از لحاظ شرایط روحی کاملا آمادگی شرکت توی همه ی فعالیت های بچه ها رو دارم. خیلی هم لذت می برم. حتی امروز در خونه یک بچه ای 7 8 ساله داشت با توپ به سمت زمین بازی می رفت، بهش گفت پاس بده، پاس داد چنتا رو پایی زدم و گفتم بیا بگیرش. و در حد سی ثانیه لذت وافری در هوای آفتابی و خنک بردم.

امسال برام متفاوت شروع شد، خوشحالم که هنوز قوی هستم، از یک ماه مهاجرت یاد گرفتم که در غربت هیچ چیزی خودش اتفاق نمی افته و فقط خودتی که هوای خودتو داری. و باید تنگش کنیو حرکت کنی. به شخصه دارم در حد توان سعیم رو می کنم.

با وجود اینکه قلب راوی گاها آکنده و مالامال از غم و اندوه است، نور زندگی در لحظاتی در چشمانش می درخشد. در باب درخشش به عنوان اولین چالش سال 94 کتاب انگلیسی The Shining نوشته ی استفن کینگ رو گرفتم و می خام در راستای لرزش سلول های بدن با توجه به ژانر وحشت کتاب و همچنین تقویت زبان انگلیسی مطالعش کنم.

سال خوبی داشته باشید

ش ک !!