جالبه که اون چیزی که در دسترس نیس همیشه جذاب تره، در وطن که بودم از هر فرصتی برای انگلیسی صحبت کردن استفاده می کردم، مثلا اگه یه توریست تنها به پست من می خورد به صورت اجباری باید به پیشنهاد های من در خصوص نقاط دیدنی  وطن گوش می سپرد. وقتی هم که با سایت Couchsurfing آشنا شدم در چند فرصت این خارجیها رو به منزل آوردم و اوقات مفرحی براشون در حد امکان تدارک دیدم. اما از وقتی اومدم انگلیس اوضاع بر عکس شده، مثلا دو سه باری که دیدم یک نفر داره فارسی صحبت می کنه به سمتش رفتم و شروع به احوال پرسی کردم. دو بار هم اتفاق افتاده که چند دقیقه ای با یکی صحبت کردم سپس مشخص شده این سانی یا جکی که داره با من صحبت می کنه ایرانیه و به شخصه این مورد رو دلپذیر یافتم.

هم خونه ای پرتغالی من دنی از هر فرصتی برای آموزش آخرین تکنیک های دختر بازی و نحوه ی مدارا با دوست دختر به من استفاده می کنه، چنان که تو گویی این رسالتی رو دوششه و باید راز های موفقیتشو به بازمانده ی بعدی انتقال بده. به عنوان مثال در یک نوبت دوهفته پیش یک دوست لهستانی من جهت تماشای فیلم Funny Games به منزل ما مراجعه کرده بود، بین دو نیمه که مشغول تعویض نوشیندنی ها و موارد پذیرایی بودم انقدر از اهمیت eye contact یا همون تماس چشمی به من گفت که از چهل و پنج دقیقه ی نیمه ی دوم فیلم حداقل بیست دقیقه رو به چشمای این بدبخ زل زده بودم. البته مفید واقع نشد. این دنی که داره حقوق می خونه با وجود اینکه هشت ساله انگلیس هست و مدت مدیدی لندن بوده اما لهجه ی American داره، در واقع هنگام مکالماتمون از بیست کلمش حداقل 10 تاش man هست. معمولا با sup man آغاز میشه و با alright man به انتها میرسه.

این روزها نزدیک انتخابات انگلستان هست و این دنی دهن این مظلوم رو مورد عنایت قرار داده از بس راجع به تفاوت حزبای مختلف و تاثیرشون روی سرنوشت ما مهاجرا توضیح میده، بنده که در این زمینه پشیزی اطلاعات ندارم فقط به تکان دادن سر اکتفا می کنم و گاهی هم برای تنوع می گم Oh really? اونم قاعدتا می گه yea man. خلاصه گاهی انقد توضیح میده که من شک می کنم یا داره تمرین Speaking می کنه یا فردا توی دانشگاه کنفرانس داره و گوش رایگان گیر آورده، البته برای من خیلی بد نیست، چون به اجبار با این احزاب انگلیس و تاثیر رسانه روی مخ مردم، قوانین مالیات و دیگر موضاعات جدی جامعه آشنا شدم. هر از گاهی هم برای اینکه به من حال بده می گه ولی ایران اوضاعش از بقیه کشور های خاور میانه بهتره. اولا هم که اومده بودم هی می گفت راسته که تو ایران دخترا باکره هستن؟ سپس وارد جزییات نامطلوبی می شد و تقاضای اطلاعات بیشتر داشت..

یک آخر هفته هم که حوصلم سر رفته بود رفتم یه آگهی زدم تو اینترنت که مضمونش این بود که من فلانم و بیصارم و در گذشته در کوه های وطنم خیلی تیز و فرز بودم، اگر کسی پایه هست بیاد بریم طبیعت گردی کنیم گاهی وقتا. یک بانویی به من جواب داده که من بیست سال از تو بزرگترم اشکالی نداره؟ من هم کلی چاخان کردم نه قراره از شما درس زندگی یاد بگیرم البته این مساله که صاحب وسیله نقلیه بود اصلا در نظر من تاثیری نداشت! خلاصه قرار شده به محضی که بنده مجهز به تلفن همراه شدم با همدیگه بریم شکار آهو در طبیعت وحشی. یک مرد دیگری هم امروز پاسخ داده و ابراز کرده که به زندگی در بیرون شهر علاقه منده، رفتم چند بار آگهیو خوندم که مطعمن بشم که یه وقت منظورم نا به جا ارسال نشده باشه!

گام بلندی برداشتم و به تکنولوژی کتلت دست پیدا کردم، این که مزش شبیه کباب کوبیده شد نه تنها اصلا مهم نیست بلکه امتیاز مثبتی هم هست. با تنی چند از دوستان مشورت کردم و چند آموزش اینترنتی هم مطالعه کردم و کتلتی بسیار خوشمزه درست کردم. البته طبخ این مهم 3 ساعت طول کشید چرا که راوی اشتباهات تاکتیکی زیادی ناشی از بی تجربگی صورت داد. مثلا حواسم نبود که باید سیب زمینی رو رنده کنم که بشه با گوشت و پیاز و دیگر یاران ورز داد، و اشتباها  سیب زمینی رو بعد از آبپز شدن درسته انداختم تو ظرف مایع کتلت و پدر صاحب بچه دراومد تا خمیر کتلت درست شد، انقد مشت زدم بهش که تلافی این گشادیهایی که در این مدت کردم در اومد. البته خب وسطش هم کمی خام بود که به سبب نقص فنی بنده در قسمت قالب گیری و ضخامت بیش از استاندارد رسمی صورت گرفت.

با توجه به اینکه تصمیم گرفته بودم با سستی و کژی مبارزه کنم فعالیت های مفرحی برای خودم ترتیب دادم.. در انگلستان ملت عاشق دویدن هستن و سنت های خاصی در این زمینه دارند، مثلا یکی از اونها اسمش  Parkrun هست که هر هفته شنبه ها ملت غیور در یک پارک جمع می شن و اندازه ی پنج کیلومتر می دوعن، هر کسی قبل از اومدن باید توی یک سایتی به رایگان ثبت نام کنه و یک بارکد می گیره که با اون زمانشو می سنجن، خیلی تشکیلات مهربانی داره و همه اونجا داوطلبانه کار می کنن. شنبه ی گذشته به محل مراجعه کردم و خیل عظیمی از دوندگان در همه ی سنین رو مشاهده کردم. توی بلند گو هم پرسیدن کسی هس بار اولش باشه که دستمو بالا بردم و بعد از حضار خواسته شد که تشویق کنن، خیلی سعی کردم در اون لحظه سنگین باشم و از میاه انبوه ریش و سیبیل به نشانه ی لبخند دندون های ردیف جلو رو تا حدی به نمایش گذاشتم و کله ملاق هم نزدم. مسابقه آغاز شد بنده که می خاستم از آبروی وطن جلو دفاع کنم چنان استارتی زدم که usain bolt در صد متر المپیک لندن این فشارو به خودش نیاورده بود. امان از این دل غافل که این مسابقه ی استقامت بود نه سرعت، برای لحظاتی شادان نفر اول بودم تا اینکه بعد از 500 متر ریه ها شروع به تنگ شدن کردن. عضلات پا هم اگر می تونستن صحبت کنن قطعا می گفتن خب  مردک تو که مرتب ورزش نمی کنی پس چه انتظاری داری؟ سرعت بنده رو به افول بود و از نفر اول کم کمش نفر صدم شدم دیگه تازه نصفش گذشته بود که هی داشتم خودمو اغفال می کردم که یواشکی فرار کنم و برگردم خونه اما اینکارو نکردم. دیگه شروع به راه رفتن کردن و واقعا بدنم کم آورده بود. برادران و خواهران بریتانیایی هم با نداهای Come on, don't stop منو تهییج می کردن. از همه دلپذیر تر این بود که چنتا از شرکت کننده ها با سگشون شرکت کرده بودن! بنده به این موجود مهربان علاقه ی شدیدی دارم. در یک عصر آفتابی هم خونه ای ها فوج فوج و عینک زنان به باغچه ی خونه مراجعه کردن که از وفور ویتامین دی بهره ببرن، بنده هم به این صف پیوستم و علاقه ی خودم رو به سگ باهاشون در میون گذاشتم. مث که اینجا یه جریانا و تشکلاتی هست که سگ ملت رو می برن شبا تاب میدن برای کسایی که وقت ندارن. تصمیم دارم به زودی وارد این جریانات بشم.

اوضاع سرکار بد نیست، راحت تر صحبت می کنم هر وقت هم هر فیلمی می بینم سعی می کنم فردا از بعضی از کلمه ها و عبارت های جدیدش سر کار استفاده کنم، چنان که بعضی وقتا همزمان 5 6 تا سر بر می گرده که ببینه من چی گفتم. همش از این بیم دارم که نکنه ناخواسته جد و آباد یه نفر رو مورد عنایت قرار دادم در تلاش برای استفاده از کلمه و عبارت جدید…  این همکار ما هم رفته کلی فحش فارسی سرچ کرده و یاد گرفته و هر از گاهی بنده رو شرمنده می کنه. یک شب که با این همکارا رفته بودیم بولینگ و شام (مث دکستر!) موقعی که نوبت من شد فرمود bache koo...i go ! گاهی هم از Ghrom sagh استفاده می کنه انگار خیلی به دلش نشسته. همواره از سرکار که برمیگردم از خودم می پرسم هدف از زندگی چیه؟ باید چی کار کنم که راضی از دنیا برم؟ یه بار که رفته بودم یکی از این گرد همایی های اجتماعیی همین سوال رو از یک آقای انگلیسی که 15 سالی از خودم بزرگتر بود پرسیدم. در اون لجظه بهم جواب داد تا میتونی آبجو بخور! حالا دچار دوگانگی ارزشی شدم که این تا میتونی دقیقا میزانش چه قدره؟

همچنان خودم رو هل می دم گاهی ترمز می کنم اما سعی می کنم خیلی متوقف نمونم. گاهی حس خیلی خوبی دارم و گاهی هم در سینه احساس فشردگی دارم. از این تضاد راضیم. فکر کنم اگر بشه که بین این دو بالانس منطقی به وجود بیارم رضایت مندی بیشتری از زندگانی حاصل میشه.